این چند روز گذشته اتفاقات زیادی افتاد.هرچه شد،شده.حکومت ج.ا باید فهمیده باشه کشور دوست وجود نداره و نمی تونه توی شرایط حساس روی اون ها حساب کنه و هیچ دستاویزی به اونها نداره. ج.ا باید متوجه بشه که تنها دوست و متحد واقعیش فقط و فقط مردم هستن. مردم ایران. بدون پشتوانه مردمی هر حکومتی با هر توان نظامی محکوم به نابودی و سقوطه. نمونه بارزش آلمان شرقی یا حکومت سوسیالیستی شوروی که با همه دبدبه کبکبه اش فروریخت.
حکومت دو رویکرد می تونه بعد ازین اتخاذ کنه. راه معقولانه اعلام آشتی ملی و برگشت به مردم و به رسمیت شناختن آزادی ها و خواست مردمه. یا ادامه روند قبلی.
باید حکومت به مردم برگرده و از همه کسانی که مورد ظلم و ستم قرارگرفته اند دلجویی کنه. ثروت ملی رو در کشور خرج کنه و به صورت جدی شروع به محرومیت زدایی کنه و به اقلیت های دینی و مذهبی آزادی های لازمو برای برگزاری سنن خودشون بده.
الان ج.ا در عرصه بین المللی هیچ اهرمی نداره و اگر به بقا فکر می کنه باید فقط و فقط به مردم برگرده.
دست از دروغگویی برداره و به فساد سیستماتیک رو قلع و قمع کنه.
توی یه کشور معمولی شهروندان مالیات میدن، دولت در خدمت منافع مردم و بنا به خواست مردم برای تامین امنیت و آزادی های اساسی و رشد و توسعه کشور مالیات های پیدا و پنهان رو هزینه می کنه. دولت باید در برابر تک تک واحد های پولی که خرج می کنه پاسخگو باشه و قانون تابع خواست عموم مردمه. خواستی که از طریق پارلمان که نماینده اراده ملت مسجل میشه و پیگیری میشه. در یک کشور معمولی پلیس حافظ امنیت و جان مردمه و در مقابل مردم متواضع و محترمانه رفتار می کنه. این تواضع و احترام در بین مجرم و غیر مجرم هیچ فرقی نمی کنه.
در یک کشور معمولی تمام نیروی پلیس خرج لشکر کشی علیه مردم نمیشه و مردم با دیدن پلیس حس انزجار و تنفر ندارند.
در یک کشور معمولی درآمد دولت در کشور هزینه میشه و دولت حق نداره ثروت مردم را در بقیه کشور ها هزینه کنه.
در یک زندگی معمولی شهروندان با هر عقیده ای مادامی که مزاحمت و آزار برای دیگران ندارد، در انجام مناسک دینی خود آزاد هستند و کسی صرف داشتن عقیده و نظر متفاوت کشته نمی شه.
در یک کشور معمولی دولت حق نداره یک مسلک یا عقیده را به عموم مردم تحمیل کنه.
دولت خدمتگزار و تابع خواست مردم است و هیچ قانونی علیه مردم و خواست عموم مردم تنظیم نمی شود.
مردم حق اعتراض مسالمت آمیز دارند و امنیت و آزادی آنها توسط دولت تضمین می شود. به هیچ معترضی با سلاح جنگی حمله نمی شود و کسی بخاطر اعتراض اعدام نمی شود.
همه در برابر قانون برابرند و مردم حق شکایت از همه ارکان دولت بخاطر قصور و تقصیر را دارند. کسی ارباب نیست و مردم رعیت نیستند.
توی یه کشور معمولی هیچ رسانه ای و هیچ مسئولی دروغ پمپاژ نمی کنه و چیزی سانسور نمیشه. مردم صغیر تصور نمی شوند و حقی به خاطر تشخیص دولت از مردم سلب نمیشه.
شفافیت وجود داره و دروغگو و جنایتکار و دزد محترم نیستند.
الهه حسین نژاد زنده بود اگر ما یک زندگی معمولی داشتیم.
همه ما فکر می کنیم اگر بجای فلان ماشین، فلان ماشین را داشته باشیم، یا از فلان گجت استفاده کنیم یا یک باغ ویلا بیرون شهر داشته باشیم خوشبخت تر یا لااقل خوشحال تر هستیم. چیزی که ذهن منو مدت ها درگیر کرده بود تا در کتاب هنر خوب زندگی کردن دوباره به همین نکته توجهم جلب شد. واقعا خوشحالی از خریدن یک چیز جدید معمولا از کمی قبل از خرید آن تا کمی بعد خرید ادامه داره و داشتنش بعدا چیزی به خوشحالی مون باز نمی کنه. مثال کتابو بگم که می گفت خرید یه قایق تفریحی دو لحظه خوشحال کننده داره ، لحظه ای که میخریش و لحظه ای که می فروشیش. همه این ولخرجیا واقعا برامون اونقدری که تصور می کنیم خوشحال کننده نیست و ذهن ما معمولا در مورد خوشحالی ناشی از داشتن چیزای جدید اغراق می کنه و ما رو گول می زنه.
معمولا خرید های از روی هوس و نه از سر نیاز فقط ما رو بی پول تر می کنه و به نظر من بجای خرید بدهی باید سرمایه بخریم.
بدهی هر چیزیه که از پولمون کم می کنه و سرمایه هرچیزیه که پولمونو زیاد می کنه. مثلا یه ماشین که برای استفاده شخصی تهیه میشه بدهیه و همون ماشین اگه به یه شرکت کرایه بدیم سرمایه میشه.
البته که خوندن پدر بی پول پدر ثروتمند هم خیلی توی دیدگاه مالی موثره و از کتابای خوبیه که خوندم.
دیروز یه ساختمون رو بازدید کردم که سازنده هر طبقه رو به چار پنج نفر فروخته بود و فرار کرده بود. خانم مهندس ناظر پروژه هم از اساس به این پروژه سر نزده بود. تقریبا توی این ساختمون همه چیز نمایشی و مضحک بود. از لوله کشی دروغین برق تا بستن کامل سقف بدون هر گونه لوله ارتباطی. توی هر باکس هم از طرف هر لوله سیم کشی به طول نهایتا سی سانتی متری کرده بود که از هر قوطی پریز یا کلید سیمو میکشیدی نهایتا سی سانتی متر سیم دستتو می گرفت که طبیعتا راه به هیچ جایی نمی برد. سیم کشی اعلان حریقش با سیم معمولی بود (باید کابل نسوز باشه) . کارگاه نبود میدون جنگ بود. یه آپارتمان هفت هشت واحدی نگهبان مسلح داشت چون تقریبا هر روز با هجوم انبوه نفراتی مواجه بود که دنبال وارد شدن به یکی از واحد ها که به سه چار نفر دیگه فروخته شده بود ، بودن.
برق کارگاهی هم کاملا شبیه شبکه عصبی از سیم های سایز های مختلف و چند تکه بود که با چسب برق وصله و پینه شده بود.
از نظر دادگاه و در خیالات قاضی های پرونده های این چنینی ناظرین به صورت 24 ساعته در محل پروژه باید حضور داشته باشند و نقطه نقطه کار تحت کنترل داشته باشند. چه قبول داشته باشیم چه نه این وضعیت و انتظاریه که قانون از یه ناظر داره.
تنها دستاویز ما بازدید منظم و ارایه گزارشات منظم به شهرداری و صدور دستورات اجرایی به مجری قانونی هست و ابزار دیگه ای نداریم.
خانم مهندس قضیه ما اصلا در ایران نبود و مطمئنا حتی یک بازدید ازین پروژه نداشت و دستش خالیه از نظر قانونی.
من سخته برام درک قبول مسئولیت سنگین نظارت و گرفتن حق الزحمه (هر چند ناچیز) و انجام ندادن حتی یک بازدید از پروژه. برای من درک این حجم از بی خیالی و بی مسئولیتی واقعا سخته. این که شما حق الزحمه رو گرفتی و کلا از ایران رفتی و هیچ کسی رو هم برای انجام بازدید هات معرفی نکردی (گرچه غیر قانونیه ولی بهتر از بی عملی محضه) توی پروژه های این چنینی که پای قاضی، دادستان، شهرداری ، نظام مهندسی و کلی مالک بی ملک و مالباخته طرف هستی واقعا دردسر بزرگی داره و باید به تبعاتش سخت توجه کرد.
دوباره شروع کردم هنر خوب زندگی کردنو می شنوم. توی فصل سه در مورد سیستم اتوپایلوت (پرواز اتومات) هواپیماها می گفت و اینکه این سیستم میزان انطباق پرواز رو با مسیر از پیش تعیین شده رو توی هر ثانیه مکررا چک می کنه و بر اساس میزان انخراف دستورات لازمو مکررا صادر می کنه.
بعد اومد این مساله رو به خیلی از اهداف و روابط تعمیم داد و گفت ما توی روابطمون یا اهدافمون باید مشابه این قضیه عمل کنیم و اگر خواهان رسیدن به هدفامون هستیم یا انتظار داشتن یه رابطه خوب داریم مدام باید حواسمون به پایش وضعیت موجود و انحراف از هدف باشه و دائم به فکر اعمال اصلاحات و اقدامات لازم برای رفع انحرافات باشیم.
خیلی سخت شد آخرش که اگه متوجه نشدین دوباره بخونید!
پ.ن:خیلی خوبه که توی رابطه خصوصا مدام بهش رسیدگی کنیم. اشتباهی که جوونای امروزی می کنن و بعد شش ماه تا دوسال که جاذبه های جنسی تموم میشه دیگه هیچی براشون نمی مونه و زود جدا میشن. توی رابطه هست که باید خود پارتنرمونو بپذیریم . نخایم عوضش کنیم و تلاش کنیم که تفاوت ها رو در سلایق و در نوع نگاه درک کنیم. حرف بزنیم و قهر نکنیم و قلدری نکنیم و حرمت ها رو نگه داریم.
مداومت و استمراره که عادت های خوبو می سازه. امروز فکر می کنم ۱۰۰ روز از حل مدام پازل های شطرنجی و ۴۲۳ روز از مطالعه مستمر کتاب من میگذره که توی این مدت ۱۰۰ کتاب رو مطالعه کردم.
می تونم ساعت ها رکاب بزنم و با دوچرخه فاصله بین دو شهر رو طی کنم.
بچه تر که بودم پنجم دبستان که بودم چون نسبت به همسالانم جثه کوچکتری داشتم کسی برای دزد و پلیس منو انتخاب نمی کرد. یه بار این کارو کردن من به هم تیمیام گفتم سریع ترین ادم مدرسه رو به من بسپرین. مسخره شدم ولی وقتی شروع کردم به دنبال کردنش بی وقفه این کارو کردم. انقدر آروم پشت سرش دویدم تا تسلیم شد.
اونجا بود، دقیقا همون پنجم دبستان که به این ایمان رسیدم که استمرار و سماجت تنها راه پیروزیه.
ما هممون هر روز توی یه نبرد نابرابر مشغول جنگیدنیم و گاهی خسته هم میشیم ولی باید باور کنیم که دنیا عادلانه نیست و باید با استمرار حقمونو از گرگ زمونه بگیریم.
استعداد مهمه ولی استمراره که پیروزی میاره.
امروز اخرای کتاب هنر خوب زندگی کردن حرف قشنگی زد که خیلی کیف کردم گفت خوشبختی تعریف سلبی داره میدونیم خوشبختی چی نیست ولی نمی تونیم بگیم خوشبختی چی هست.
من سعی کرده بودم یک فرمت خاص رو توی نوشته هام رعایت کنم. این کار زمان ایجاد هر پست رو به حدودا یک ساعت طول می داد. سعی می کنم فقط بنویسم و از ارجاع متن حتی الامکان پرهیز کنم. دیگه موسیقی هم نمیزارم چون اصلا معلوم نیست سیستم وبلاگ بیان به چه سمتی میخاد بره و سعی می کنم بیشتر بنویسم.
البته مخاطب خاصی هم ندارم.
خیلی مطالب زیاد و حرفای زیادی به ذهنم میرسه ولی تا به نوشتن ختم بشه هزار تا کار و مساله و ایده دیگه به ذهنم می رسه.
همش میره از یادم.
این روزا کتاب "کتابخانه نیمه شب" رو خوندم و شنیدم و تموم کردم که در مورد این بود که هر انتخابی می تونه یه زندگی متفاوت و متمایزی برامون رقم بزنه و در اثر این انتخاب ها هزاران زندگی موازی و دنیای موازی برامون ایجاد میشه. من این کتاب رو با خوانش خانم سوگل خلیق شنیدم که قبلا اثری با صدای ایشون نشنیده بودم و از صداشون و بیانشون و خوانششون خوشم اومد.
بعدش کتاب هنر خوب زندگی کردن رو دارم تموم می کنم که یک سری نکات خوبی در مورد نحوه رفتار و انتخاب ها می گه و یک سری باور ها رو سخت و منطقی و درست به چالش می کشه. هر دوی این کتاب ها واقعا خوب بود و باید دوباره بخونم و بشنومشون.
عادل فردوسی پور به نظر من یک نخبه ارزشمند و یک گزارشگر و استاد دانشگاه و مترجم خوبه ولی واقعا خوانش کتاب صوتی رو بهتره به اهلش بسپرن.
به بچه های گروه فیدیبو هم گفته بودم که من واقعا اشتباهات زیادی و تصمیمای اشتباه زیاد و رفتارای اشتباه زیادی توی زندگیم داشتم که شاید خوندن این کتاب مانع ازون اتفاقات می شد.
البته که واقعا از هیچ کدوم از اشتباهاتم پشیمون نیستم.
جز از کل را در ایران با ترجمه پیمان خاکسار می شناسیم. ترجمه ای که بعضی جاها روون و گاها گیج کننده و بی دقت است. این کتاب، کتابی نیست که بخواهیم نسخه سانسور شده اش را بشنویم. گرچه فیدیبو واقعا در کتاب صوتی جز از کل گل کاشته و واقعا خیلی خوب صوتی شده.رامین بیرق دار و پوریا رحیمی سام واقعا توی خوندن این کتاب گل کاشتن. مساله ولی ترجمه و سانسور هست. یک گروه از گویندگان اماتور نسخه اصلی کتاب رو به زبان فارسی ترجمه کرده اند و بدون سانسور این کتاب رو روایت می کنند. صدا برداری حرفه ای نیست ولی واقعا به نظر من قابل قبول هست.می تونید این کتاب رو توی کست باکس ازین لینک بشنوید. البته برای اجرای این پادکست نیاز به فیلتر شکن هست.
این کتاب روایت مارتین و تری و جسپر دین هست که توی هر صفحه این کتاب شما می تونید یه جمله قصار برای روایت توی گروه ها و فضای مجازی پیدا کنید. طنز لطیف و خنده شیرینی با شنیدن این کتاب به لبانتون می شینه البته نویسنده این کتاب رو به نیت طنز ننوشته است!
اگر کسی از من یک رمان پر فراز و نشیب و پر از ماجراهای غافلگیر کننده و شیرین بخواهد قطعا این کتاب را معرفی می کنند.
من توی ماه گذشته کارم رو عوض کردم که عمیقا به این جمله رسیدم که ادم ها شرکت رو ترک نمی کنند، مدیرشون رو ترک می کنند.گرچه مدیریت یه علم اکتسابی است ولی این مساله توی ذات ادم هم باید باشد. مدیر می تونه باهوش باشه ولی مدیر و رهبر خوبی نباشه.
سیستم های دروغ گو و خدعه گر خیلی بد هستند. از این تغییر راضی هستم.
دیشب که میخاستم اتوکد 2025 رو باز کنم، خطای لایسنس میداد و اصلا باز نمی شد. نسخه های قبلی هم اصلا شروع به نصب هم نمی کرد. اومدم خودمو تحویل بگیرم ویندوز 11 نسخه 24h2 رو خریدم و نصب کردم. خیلی سیستمم کند شده بود ولی گفتم شاید درایور ها رو نصب کنم مشکل کندی رفع بشه و بعدش دیدم افیس نصب نمی شه و خطا میده. حدودا تا اینجا 4-5 ساعت پای سیستم نشسته بودم و خیلی هم منو خسته و کلافه کرده بود این کندی و گیر و گوراش. دیگه دیدم کنده و میخاد اذیت کنه قید 4-5 ساعت کار رو زدم و ویندوز نسخه 22h2 که دو سال مهمون سیستمم بود رو دوباره از اول نصب کردم و کل زمان رو از اول روی این ویندوز گذاشتم . الان که دارم براتون ماجرا رو میگم ویندوز جدید نصب شده، درایور ها نصب شده ، انتی ویروس شید نصب و فعال سازی شده و اتوکد کوفتی 2025 هم روی سیستم نصب شده. اولین مشکل فونت ها بود که نقشه امو بهم ریخته کرده بود. ولی فونت ها رو از روی درایو ابری پیدا کردم و ریختم و با یه ریست این مشکل هم حل شد.
میخام بگم وقتی هدفت مشخصه و کاری که میخای بکنی رو میدونی و دقیقا مسیر رسیدن به اون هدف ترسیم شده ، تنها چیزی که لازم داری سماجت و سرسختیه. مهم این چشم انداز و هدف است.خیلی دوندگی ها دوندگی هست ولی فاقد هدفه و نتیجه ای هم نداره.
دریافت عنوان: با کی می جنگی عزیزم حجم: 9.19 مگابایت
دیروز سه شنبه تصمیم گرفتیم با همسر گرامی یه نهار دو نفره بیرون بخوریم. چون اشتراک اسنپ پرو فعال دارم و یکی از بهترین رستورانای منطقه این اشتراک رو پشتیبانی می کنه و تخفیف خوبی میده ، نهارو با اسنپ خریدم و دو نفره راهی رستوران شدیم.سالن رستوران بزرگه ولی واقعا شلوغ بود و یه میز خالی پیدا کردن راحت نبود.
خدماتی های رستوران سریع مشغول توزیع غذا و پذیرایی از مشتریان بودند و با چند بار یاد آوری بالاخره غذا رو آوردن و یه پرس برنج اضافه آورده بودن! شروع به خوردن کردیم و واقعا همون طور که انتظار می رفت غذاشون واقعا عالی و با کیفیت بود. ناگهان یه چیزی مثه سنگ توی دهنم اومد و از دهنم در اوردم یه دونه دندون کامل بود! حدسی که زدم این بود که یه دندون مصنوعی افتاده توی غذا و حالم واقعا بد شد. حس بدی داشت واقعا. به یه خانم خدماتی اشاره کردم بیاد. این خانم توی دو سه سری قبل که صداش کرده بودم نیومده بود! این دفعه من باب محکم کاری یه بار دیگه صداش زدم. خانم همسر هم که متوجه قضیه شده بود دست از غذا خوردن کشید! تا اون خانمه خدماتی بیاد من زبونمو به دندونام کشیدم و متوجه شدم یکی از دندونام که قبلا روکش کرده بودم درسته از جاش درومده بود! اون خانمه که نیومد ولی این بار واقعا خوشحال شدم از نیومدنش. موقع بیرون اومدن پول برنج اضافه رو حساب کردیم و با تشکر از رستوران خارج شدیم.
خیلی موقع ها توی زندگی مون مشابه این اتفاق میوفته که باعث میشه ما تحلیل اشتباهی داشته باشیم و یا فکر اشتباهی بکنیم. گاهی با یه فکر دوباره یا یه زمان کم دادن متوجه تفسیر و قضاوت اشتباهمون می شیم. به همین خاطر به نظرم مکث کردن توی موقعیت های این چنینی ممکنه گزینه بهتری باشه تا اینکه بخوایم فورا واکنش نشون بدیم .
البته من واقعا میخاستم فورا واکنش نشون بدم و این مکث رو به خاطر نیومدن اون خانم به دست آوردم!
توی هفته ای که رفت مادربزرگم هم رفت. چه در مراسم خاکسپاری و چه در پرسه،ابراز محبت ها و همدردی هایی هم بود که فکر می کنم این محبت ها و کلمات همدردی واقعا موثر هستند. ولی بعضی کلمات رایج همدردی بسیار برخورنده و یا ناراحت کننده هستند و سوکوار در موقعیتی نیست که بتواند باب مباحثه باز کند و کلمه مخاطب و خود مخاطب را اصلاح کند.
عادی ترین چیزی که می شنوی"غم آخرتان باشد" است. واقعا و حقیقتا باید بپذیریم که زندگی بنا بر ماهیت خود، مشحون و مملو از شادی ها و غم هاست و آش رشته ای است که بدون نخود و رشته و کشک نمی شود! نمی شود زنده باشی و غم نبینی! پس این کلام هیچ معنی دیگه ای جز اینکه نفر بعدی تو باشی که می میری نداره واقعا!
مرحوم چند سالش بود؟ 80 سال. اوووه ! پس عمرشو کرده بود ! و شما دقیقا در چه موقعیتی هستید که می توانید کفایت عمر یک نفر را تشخیص بدهید؟!! گیرم مرحوم 90 سال داشته باشه . داشت روزی تو رو میخورد؟ سر سفره تو بود؟ اصلا این موضوع به کنار، شما چه ارتباطی میان کاهش عشق و علاقه وابستگان و سن مرحوم پیدا کرده ای؟ این حرف که عمرشو کرد نمی تواند تسلایی بر دل های داغدار باشد و آتشی از ناراحتی و غم بر دل و جان کسانی که رفتن آن 80-90 ساله را تجربه کرده اند می افروزی.
یکی از چیزهای خیلی سانتال مانتال و کلا غلط که می گن "روحش قرین رحمت باشه" که این هم اشتباهه! "روحش غرق رحمت باشه" درسته. گرچه رحمت خدا به قدری بزرگ است که نزدیکی به آن هم خوب است ولی لفظ غرق به جای قرین انتخاب واژه مناسب تریه.
من معمولا این جملات رو می گم. "روحشان شاد" "خدا بهتون صبر بده" "منو در غمتون شریک بدونید"
از این مدل کلمات مصطلح نه در مراسم های عزاداری بلکه در بقیه زندگی مان هم پر هستند. خیلی مهمه کلماتی که می گوییم با دقت انتخاب کنیم. مثلا می گویند "ولش کردی به امان خدا؟!" و واقعا ازین که به امان خدا چیزی ول شده باشد ابراز دلخوری می کنیم!
مگر جایی بهتر از امان خدا هست؟ توکل به خدا مگر غیر این است؟ من به جای این کلمه می گویم "ولش کردی به امان خودش؟"
من فکر می کنم که باید با دقت کلمات را بر زبان برانیم و کلمات مهم هستند.
با خودم زمزمه می کنم:
خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه جای سیلی های باد روش نمیمونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی
این دو سه روزه بعد از تموم شدن فاز اول طراحی پروژه ای که داشتم تصمیم گرفتم سری دوم اسکوئید گیم رو ببینم. همون طور که انتظار می رفت سریال با دیدن چهره سونگ گی هون برنده سه سال پیش بازی مرکب شروع می شد و این که سونگ با ثروت زیادی که از بازی به دست آورده بود حس شادی نداشت و این پول کلان رو سهم تک تک افرادی میدونست که توی بازی کشته شده بودن و تصمیم گرفته بود جلوی این دم و دستگاه رو بگیره. بعد با شخصیت هوانگ جون هو آشنا می شیم که به دنبال برادر گمشده اش می گشت که اون هم وارد بازی مرکب شده بود.
سرتونو درد نیارم اقای هون با اشنایی با اقای جون هو تصمیم می گیرن اکیپی درست کنند و جزیره ای که این بازی توش اجرا میشه رو پیدا کنن. اقای گی هون دوباره دعوت نامه بازی رو دریافت می کنه و وارد بازی میشه. تیم جستجو گمش می کنن و بازی شروع میشه و از 456 نفر 95 نفر فقط باقی می مونن. با ناامید شدن اقای هون از توقف بازی دست به شورش می زنن و با نفوذی که صاحب بازی توی گروه شورشی ایجاد می کنه شورش با شکست مواجه میشه و همه شورشیا جز اقای هون می میرن.
توی کشتی جستجو گر ها یک دفعه متوجه می شیم ناخدای کشتی خایئنه. خیلی داستان ها توی قسمت انتهایی ناتمام می مونه و احساس می کنی هنوز دو سه قسمت دیگه لازم بود تا سرو ته ماجرا رو هم بیاره.
در مقایسه با فصل اول سریال ، فصل دوم به شدت نا امید کننده بود.
در مقابل هر چیزی هر موقعیتی هر دستاوردی، خود زندگی بالاتر و برتر است. مثلا اگر از شما بپرسند حاضرید یک بیل گیتس مرده باشید؟ حاضرید ایلان ماسک باشید ولی مرده باشید؟ حاضرید پادشاه یک کشور باشید ولی در عوض موهبت زندگی از شما سلب شود؟ یک مغز سالم قطعا پاسخ خیر می دهد. موهبت زندگی و زنده بودن در جهان بالاترین و ارزشمند ترین دارایی تمامی موجودات زنده و انسان است. شما باید در وهله اول از موهبت حیات بهره مند باشید تا به هرم مازلو بخواهید فکر کنید و از آن بالا بروید و به راس هرم برسید.
امّا مرگ در مقابل زندگی هم موهبت بزرگی است و این موهبت مرگ است که زندگی را ارزش می دهد و بدون آن زندگی غیر قابل تحمل می شود. گرچه این هدیه برای بازماندگان سخت باشد ولی نمی توان ارزش این موهبت را کتمان کرد.
مادر بزرگم رو دیروز در حالی به خاک سپردیم که بعد مدت ها آرامش را در چهره سختی کشیده اش دیدم. گرچه سخت است ولی نمی توانم ازین که زجر و عذاب بیماری اش تمام شده ناراحت باشم گرچه این موضوع که دیگر ندارمش سخت و غم انگیزه.
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید و مرگ، آن درخت تناور بود که زندههای اینسوی آغاز به شاخههای ملولش دخیل میبستند و مردههای آنسوی پایان به ریشههای فسفریش چنگ میزدند و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود که در چهار زاویهاش، ناگهان چهار لالهی آبی روشن شدند.
دریافت عنوان: نه طریق دوستان است حجم: 14.3 مگابایت
یکی از چیزهایی که همیشه با من هست اینه که باید پرونده های باز یا نیمه باز رو ببندم و بزارم کنار. تا زمانی که کار نیمه تموم هست ذهنم درگیرشه کم یا زیاد ولی حواسم هست وسواسی نشه. البته یه وقت هایی توی هفته یا ماه ، کلا همه چیو میزارم کنار و صرفا یه وقتی رو صرف خودم می کنم . استخر برم، کوه برم ، دوچرخه سواری کنم یا موسیقی خوب گوش بدم یا فیلم خوب ببینم.
وقتی چندین کار سرم میریزه معمولا توی ذهنم لیست می کنم و اولویت بندی می کنم که کدومو باید اول انجام بدم . ولی سعی می کنم یه کاری که شروع نکردم رو زودتر زخمیش کنم تا شروع بشه. تا می تونم این شروع کردن رو به تاخیر نمی ندازم و سعی می کنم کار رو سر وقت برسونم.
کارهای بزرگ رو معمولا به چند تا کار کوچیک تقسیم می کنم و کارهای کوچیک رو تیکه تیکه انجام میدم. یکی از نکاتی که هست بعضی وقتا بیشتر از یه کار رو انجام میدم در زمان واحد. مثلا وقتی یه کاری می کنم که نیاز به تمرکز خاصی نداره همزمان یه کتاب خوب یا پادکست خوب رو می شنوم. این کار باعث میشه از وقتم بهتر و بهینه تر استفاده کنم. خیلی کم پیش میاد موقع رانندگی موسیقی گوش کنم و همونم به کتاب و پادکست معمولا می گذره.
زمان در دسترسم رو تلاش می کنم با دقت استفاده کنم و وقتی برای نشستن پای تلوزیون (جز برای دیدن فیلم هایی که معمولا دانلود می کنم یا به صورت قانونی میخرم ) تلف نمی کنم.
کتاب فیزیکی رو سعی می کنم همیشه همرام باشه که وقت های مرده روزمره مو باهاش پر کنم.
بعضی وقتا ذهنم واقعا شلوغه و نیاز به تمرکز زیادی دارم ولی همین که سعی کردم ذهنمو ساختار یافته کنم بهم کمک می کنه.
از تکنیک های تصمیم گیری چند شاخصه یا چند هدفه زیاد استفاده می کنم و سعی می کنم توی تصمیم هام با مدل ریاضی بهترین تصمیم رو بگیرم. البته گاهی اون چیزی که فکر می کنیم خوبه اون چیزی نمیشه که مدل ریاضی مون بهش رسیده.
نمی دونم این چیزایی که گفتم به درد میخوره یا نه ولی دوست داشتم با شما به اشتراک بزارم.
همه اینا رو گفتم که تهش بگم دوست دارم روزانه این مطالبو بنویسم ولی حجم کارهای روزانه ام معمولا اجازه نوشتنو بهم نمیده
زندگی پیش رو کتابی است سراسر زندگی . همونطوری که هست. همونطوری که جریان داره . بد و زشت . خوب و خواستنی. رک و پوست کنده. ماجرا از زبان پسرکی به اسم محمد که توسط مادرش که کارگر جنسی است به زنی به اسم رزا خانم سپرده می شه. رزا خانم محمد و موسی و چند تا بچه از زن های کارگر جنسی رو سرپرستی می کنه . محمد که رزا خانم بهش مومو میگه هر چی به دهنش میاد رو میگه. سانسور نمی کنه و کم کم با متوجه شدن رازهایی یک دفعه سه سال بزرگتر میشه. داستان خیلی روون و راحته. فراز و فرود زیادی نداره ولی جدا درگیر قصه می شی و با مومو در کوچه های بدنام ترین خیابون های پاریس قدم میزاری.
مومو در انتهای قصه با رزا خانم تنها میشه و روز به روز حال رزا خانم که یک زن یهودیه و روزگار سختی رو پشت سر گذاشته بدتر میشه. مومو با محبت زیاد به رزا خانم کمک می کنه و خیلی تلاش می کنه تا رزا خانم رو به بیمارستان نبرن. چون رزا خانم خیلی دوست داشت به زور زنده نگه داشته نشه.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
به پایین پلهها رفتم و وارد یک راهرو شدم که انباشته از بوى پیشاب و غیره بود، چرا که در خانهى بغلى که مخصوص سیاه پوستان بود تنها یک پیشابگاه براى صد نفر وجود داشت و آنها هر کجا که مىشد کارشان را انجام مىدادند. زیر زمین به چند قسمت مجزا تقسیم شده بود و درِ یکى از این قسمتها باز بود. و این همانجایى بود که مادام رزا رفته بود و نور هم از آنجا مىتابید. به داخل سرک کشیدم. وسط اتاق دیوارهاى سنگى داشت و یک مبل قرمز زهوار در رفته نیز در آنجا بود که کثافت از آن مىبارید و مادام رزا روى آن نشسته بود. سنگها مثل دندان از دیوارها بیرون زده بودند و انگار داشتند مىخندیدند. در جایى شمعى با شاخههاى عبرىگونه بالاى یک دستشویى قرار داشت و یکى از شمعهاى روى آن روشن بود. و در کمال تعجب، یک تخت خواب هم دیدم. واقعاً قراضه بود و فقط به درد سوزاندن مىخورد، اما روى آن یک تشک، ملحفه و بالش بود. علاوه بر آن تلى از سیب زمینى، یک اجاق گاز، چند قوطىنفت سفید و یک کارتن ماهى ساردین هم به چشمم خورد. آنقدر مات و مبهوت ماندم که ترس یادم رفته بود، اما پاهایم عریان بود و کم کم داشت سردم مىشد.مادام رزا بر روى مبل لکنتهاى که از درزهاى آن نور رد مىشد نشست. نگاه چشمانش پر از غرور بود، شاید حتى به نظرم پیروزمندانه هم مىآمد، انگار که کار زیرکآنهاى دارد انجام مىدهد. بعد از مدتى از جایش بلند شد. در گوشهى اتاق یک جارو افتاده بود، آن را برداشت و شروع به جارو زدن کرد. کار احمقآنهاى بود، چون گرد و خاک بلند مىشد و براى آسم مادام رزا چیزى بدتر از گرد و خاک نبود. هنوز نیم ثانیه نگذشته بود که به خس خس و سرفه افتاد، اما چون کسى آنجا نبود که جلویش را بگیرد باز هم به جارو زدن خود ادامه داد، هیچ کس به جز من برایش اهمیتى نداشت. مىدانستم که براى مراقبت از من پول مىگیرد و تنها وجه مشترک ما این بود که هیچ کداممان در این دنیا نه چیزى داشتیم و نه کسى، اما براى آسم او چیزى بدتر از گرد و غبار نبود. وقتى کارش تمام شد، جارو را به زمین گذاشت و سعى کرد که شمع را فوت کند، اما بر خلاف بزرگى و ابعادش، هیچ باد و هوایى در او نبود. او انگشتش را با زبان خیس کرد و اینگونه توانست شمع را خاموش کند. من هم فلنگ را بستم، چون مىدانستم کارش که تمام شود دوباره برمىگردد بالا.
گوینده های زیادی دارن کار خوندن کتاب صوتی انجام میدن و معمولا بازیگر ها وقتی کتاب صوتی می خونن افتضاح میشه نتیجش. آزاده صمدی ازون استثنا هاست.خوانش این کتاب توسط ایشون عالی انجام شده و واقعا من صداشون و خوانش عالی و رون شونو دوست داشتم.