جز از کل را در ایران با ترجمه پیمان خاکسار می شناسیم. ترجمه ای که بعضی جاها روون و گاها گیج کننده و بی دقت است. این کتاب، کتابی نیست که بخواهیم نسخه سانسور شده اش را بشنویم. گرچه فیدیبو واقعا در کتاب صوتی جز از کل گل کاشته و واقعا خیلی خوب صوتی شده.رامین بیرق دار و پوریا رحیمی سام واقعا توی خوندن این کتاب گل کاشتن. مساله ولی ترجمه و سانسور هست. یک گروه از گویندگان اماتور نسخه اصلی کتاب رو به زبان فارسی ترجمه کرده اند و بدون سانسور این کتاب رو روایت می کنند. صدا برداری حرفه ای نیست ولی واقعا به نظر من قابل قبول هست.می تونید این کتاب رو توی کست باکس ازین لینک بشنوید. البته برای اجرای این پادکست نیاز به فیلتر شکن هست.
این کتاب روایت مارتین و تری و جسپر دین هست که توی هر صفحه این کتاب شما می تونید یه جمله قصار برای روایت توی گروه ها و فضای مجازی پیدا کنید. طنز لطیف و خنده شیرینی با شنیدن این کتاب به لبانتون می شینه البته نویسنده این کتاب رو به نیت طنز ننوشته است!
اگر کسی از من یک رمان پر فراز و نشیب و پر از ماجراهای غافلگیر کننده و شیرین بخواهد قطعا این کتاب را معرفی می کنند.
من توی ماه گذشته کارم رو عوض کردم که عمیقا به این جمله رسیدم که ادم ها شرکت رو ترک نمی کنند، مدیرشون رو ترک می کنند.گرچه مدیریت یه علم اکتسابی است ولی این مساله توی ذات ادم هم باید باشد. مدیر می تونه باهوش باشه ولی مدیر و رهبر خوبی نباشه.
سیستم های دروغ گو و خدعه گر خیلی بد هستند. از این تغییر راضی هستم.
دیشب که میخاستم اتوکد 2025 رو باز کنم، خطای لایسنس میداد و اصلا باز نمی شد. نسخه های قبلی هم اصلا شروع به نصب هم نمی کرد. اومدم خودمو تحویل بگیرم ویندوز 11 نسخه 24h2 رو خریدم و نصب کردم. خیلی سیستمم کند شده بود ولی گفتم شاید درایور ها رو نصب کنم مشکل کندی رفع بشه و بعدش دیدم افیس نصب نمی شه و خطا میده. حدودا تا اینجا 4-5 ساعت پای سیستم نشسته بودم و خیلی هم منو خسته و کلافه کرده بود این کندی و گیر و گوراش. دیگه دیدم کنده و میخاد اذیت کنه قید 4-5 ساعت کار رو زدم و ویندوز نسخه 22h2 که دو سال مهمون سیستمم بود رو دوباره از اول نصب کردم و کل زمان رو از اول روی این ویندوز گذاشتم . الان که دارم براتون ماجرا رو میگم ویندوز جدید نصب شده، درایور ها نصب شده ، انتی ویروس شید نصب و فعال سازی شده و اتوکد کوفتی 2025 هم روی سیستم نصب شده. اولین مشکل فونت ها بود که نقشه امو بهم ریخته کرده بود. ولی فونت ها رو از روی درایو ابری پیدا کردم و ریختم و با یه ریست این مشکل هم حل شد.
میخام بگم وقتی هدفت مشخصه و کاری که میخای بکنی رو میدونی و دقیقا مسیر رسیدن به اون هدف ترسیم شده ، تنها چیزی که لازم داری سماجت و سرسختیه. مهم این چشم انداز و هدف است.خیلی دوندگی ها دوندگی هست ولی فاقد هدفه و نتیجه ای هم نداره.
دریافت عنوان: با کی می جنگی عزیزم حجم: 9.19 مگابایت
دیروز سه شنبه تصمیم گرفتیم با همسر گرامی یه نهار دو نفره بیرون بخوریم. چون اشتراک اسنپ پرو فعال دارم و یکی از بهترین رستورانای منطقه این اشتراک رو پشتیبانی می کنه و تخفیف خوبی میده ، نهارو با اسنپ خریدم و دو نفره راهی رستوران شدیم.سالن رستوران بزرگه ولی واقعا شلوغ بود و یه میز خالی پیدا کردن راحت نبود.
خدماتی های رستوران سریع مشغول توزیع غذا و پذیرایی از مشتریان بودند و با چند بار یاد آوری بالاخره غذا رو آوردن و یه پرس برنج اضافه آورده بودن! شروع به خوردن کردیم و واقعا همون طور که انتظار می رفت غذاشون واقعا عالی و با کیفیت بود. ناگهان یه چیزی مثه سنگ توی دهنم اومد و از دهنم در اوردم یه دونه دندون کامل بود! حدسی که زدم این بود که یه دندون مصنوعی افتاده توی غذا و حالم واقعا بد شد. حس بدی داشت واقعا. به یه خانم خدماتی اشاره کردم بیاد. این خانم توی دو سه سری قبل که صداش کرده بودم نیومده بود! این دفعه من باب محکم کاری یه بار دیگه صداش زدم. خانم همسر هم که متوجه قضیه شده بود دست از غذا خوردن کشید! تا اون خانمه خدماتی بیاد من زبونمو به دندونام کشیدم و متوجه شدم یکی از دندونام که قبلا روکش کرده بودم درسته از جاش درومده بود! اون خانمه که نیومد ولی این بار واقعا خوشحال شدم از نیومدنش. موقع بیرون اومدن پول برنج اضافه رو حساب کردیم و با تشکر از رستوران خارج شدیم.
خیلی موقع ها توی زندگی مون مشابه این اتفاق میوفته که باعث میشه ما تحلیل اشتباهی داشته باشیم و یا فکر اشتباهی بکنیم. گاهی با یه فکر دوباره یا یه زمان کم دادن متوجه تفسیر و قضاوت اشتباهمون می شیم. به همین خاطر به نظرم مکث کردن توی موقعیت های این چنینی ممکنه گزینه بهتری باشه تا اینکه بخوایم فورا واکنش نشون بدیم .
البته من واقعا میخاستم فورا واکنش نشون بدم و این مکث رو به خاطر نیومدن اون خانم به دست آوردم!
توی هفته ای که رفت مادربزرگم هم رفت. چه در مراسم خاکسپاری و چه در پرسه،ابراز محبت ها و همدردی هایی هم بود که فکر می کنم این محبت ها و کلمات همدردی واقعا موثر هستند. ولی بعضی کلمات رایج همدردی بسیار برخورنده و یا ناراحت کننده هستند و سوکوار در موقعیتی نیست که بتواند باب مباحثه باز کند و کلمه مخاطب و خود مخاطب را اصلاح کند.
عادی ترین چیزی که می شنوی"غم آخرتان باشد" است. واقعا و حقیقتا باید بپذیریم که زندگی بنا بر ماهیت خود، مشحون و مملو از شادی ها و غم هاست و آش رشته ای است که بدون نخود و رشته و کشک نمی شود! نمی شود زنده باشی و غم نبینی! پس این کلام هیچ معنی دیگه ای جز اینکه نفر بعدی تو باشی که می میری نداره واقعا!
مرحوم چند سالش بود؟ 80 سال. اوووه ! پس عمرشو کرده بود ! و شما دقیقا در چه موقعیتی هستید که می توانید کفایت عمر یک نفر را تشخیص بدهید؟!! گیرم مرحوم 90 سال داشته باشه . داشت روزی تو رو میخورد؟ سر سفره تو بود؟ اصلا این موضوع به کنار، شما چه ارتباطی میان کاهش عشق و علاقه وابستگان و سن مرحوم پیدا کرده ای؟ این حرف که عمرشو کرد نمی تواند تسلایی بر دل های داغدار باشد و آتشی از ناراحتی و غم بر دل و جان کسانی که رفتن آن 80-90 ساله را تجربه کرده اند می افروزی.
یکی از چیزهای خیلی سانتال مانتال و کلا غلط که می گن "روحش قرین رحمت باشه" که این هم اشتباهه! "روحش غرق رحمت باشه" درسته. گرچه رحمت خدا به قدری بزرگ است که نزدیکی به آن هم خوب است ولی لفظ غرق به جای قرین انتخاب واژه مناسب تریه.
من معمولا این جملات رو می گم. "روحشان شاد" "خدا بهتون صبر بده" "منو در غمتون شریک بدونید"
از این مدل کلمات مصطلح نه در مراسم های عزاداری بلکه در بقیه زندگی مان هم پر هستند. خیلی مهمه کلماتی که می گوییم با دقت انتخاب کنیم. مثلا می گویند "ولش کردی به امان خدا؟!" و واقعا ازین که به امان خدا چیزی ول شده باشد ابراز دلخوری می کنیم!
مگر جایی بهتر از امان خدا هست؟ توکل به خدا مگر غیر این است؟ من به جای این کلمه می گویم "ولش کردی به امان خودش؟"
من فکر می کنم که باید با دقت کلمات را بر زبان برانیم و کلمات مهم هستند.
با خودم زمزمه می کنم:
خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه جای سیلی های باد روش نمیمونه دیگه بیدار نمیشی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی
در مقابل هر چیزی هر موقعیتی هر دستاوردی، خود زندگی بالاتر و برتر است. مثلا اگر از شما بپرسند حاضرید یک بیل گیتس مرده باشید؟ حاضرید ایلان ماسک باشید ولی مرده باشید؟ حاضرید پادشاه یک کشور باشید ولی در عوض موهبت زندگی از شما سلب شود؟ یک مغز سالم قطعا پاسخ خیر می دهد. موهبت زندگی و زنده بودن در جهان بالاترین و ارزشمند ترین دارایی تمامی موجودات زنده و انسان است. شما باید در وهله اول از موهبت حیات بهره مند باشید تا به هرم مازلو بخواهید فکر کنید و از آن بالا بروید و به راس هرم برسید.
امّا مرگ در مقابل زندگی هم موهبت بزرگی است و این موهبت مرگ است که زندگی را ارزش می دهد و بدون آن زندگی غیر قابل تحمل می شود. گرچه این هدیه برای بازماندگان سخت باشد ولی نمی توان ارزش این موهبت را کتمان کرد.
مادر بزرگم رو دیروز در حالی به خاک سپردیم که بعد مدت ها آرامش را در چهره سختی کشیده اش دیدم. گرچه سخت است ولی نمی توانم ازین که زجر و عذاب بیماری اش تمام شده ناراحت باشم گرچه این موضوع که دیگر ندارمش سخت و غم انگیزه.
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید و مرگ، آن درخت تناور بود که زندههای اینسوی آغاز به شاخههای ملولش دخیل میبستند و مردههای آنسوی پایان به ریشههای فسفریش چنگ میزدند و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود که در چهار زاویهاش، ناگهان چهار لالهی آبی روشن شدند.
دریافت عنوان: نه طریق دوستان است حجم: 14.3 مگابایت
یکی از چیزهایی که همیشه با من هست اینه که باید پرونده های باز یا نیمه باز رو ببندم و بزارم کنار. تا زمانی که کار نیمه تموم هست ذهنم درگیرشه کم یا زیاد ولی حواسم هست وسواسی نشه. البته یه وقت هایی توی هفته یا ماه ، کلا همه چیو میزارم کنار و صرفا یه وقتی رو صرف خودم می کنم . استخر برم، کوه برم ، دوچرخه سواری کنم یا موسیقی خوب گوش بدم یا فیلم خوب ببینم.
وقتی چندین کار سرم میریزه معمولا توی ذهنم لیست می کنم و اولویت بندی می کنم که کدومو باید اول انجام بدم . ولی سعی می کنم یه کاری که شروع نکردم رو زودتر زخمیش کنم تا شروع بشه. تا می تونم این شروع کردن رو به تاخیر نمی ندازم و سعی می کنم کار رو سر وقت برسونم.
کارهای بزرگ رو معمولا به چند تا کار کوچیک تقسیم می کنم و کارهای کوچیک رو تیکه تیکه انجام میدم. یکی از نکاتی که هست بعضی وقتا بیشتر از یه کار رو انجام میدم در زمان واحد. مثلا وقتی یه کاری می کنم که نیاز به تمرکز خاصی نداره همزمان یه کتاب خوب یا پادکست خوب رو می شنوم. این کار باعث میشه از وقتم بهتر و بهینه تر استفاده کنم. خیلی کم پیش میاد موقع رانندگی موسیقی گوش کنم و همونم به کتاب و پادکست معمولا می گذره.
زمان در دسترسم رو تلاش می کنم با دقت استفاده کنم و وقتی برای نشستن پای تلوزیون (جز برای دیدن فیلم هایی که معمولا دانلود می کنم یا به صورت قانونی میخرم ) تلف نمی کنم.
کتاب فیزیکی رو سعی می کنم همیشه همرام باشه که وقت های مرده روزمره مو باهاش پر کنم.
بعضی وقتا ذهنم واقعا شلوغه و نیاز به تمرکز زیادی دارم ولی همین که سعی کردم ذهنمو ساختار یافته کنم بهم کمک می کنه.
از تکنیک های تصمیم گیری چند شاخصه یا چند هدفه زیاد استفاده می کنم و سعی می کنم توی تصمیم هام با مدل ریاضی بهترین تصمیم رو بگیرم. البته گاهی اون چیزی که فکر می کنیم خوبه اون چیزی نمیشه که مدل ریاضی مون بهش رسیده.
نمی دونم این چیزایی که گفتم به درد میخوره یا نه ولی دوست داشتم با شما به اشتراک بزارم.
همه اینا رو گفتم که تهش بگم دوست دارم روزانه این مطالبو بنویسم ولی حجم کارهای روزانه ام معمولا اجازه نوشتنو بهم نمیده
زندگی پیش رو کتابی است سراسر زندگی . همونطوری که هست. همونطوری که جریان داره . بد و زشت . خوب و خواستنی. رک و پوست کنده. ماجرا از زبان پسرکی به اسم محمد که توسط مادرش که کارگر جنسی است به زنی به اسم رزا خانم سپرده می شه. رزا خانم محمد و موسی و چند تا بچه از زن های کارگر جنسی رو سرپرستی می کنه . محمد که رزا خانم بهش مومو میگه هر چی به دهنش میاد رو میگه. سانسور نمی کنه و کم کم با متوجه شدن رازهایی یک دفعه سه سال بزرگتر میشه. داستان خیلی روون و راحته. فراز و فرود زیادی نداره ولی جدا درگیر قصه می شی و با مومو در کوچه های بدنام ترین خیابون های پاریس قدم میزاری.
مومو در انتهای قصه با رزا خانم تنها میشه و روز به روز حال رزا خانم که یک زن یهودیه و روزگار سختی رو پشت سر گذاشته بدتر میشه. مومو با محبت زیاد به رزا خانم کمک می کنه و خیلی تلاش می کنه تا رزا خانم رو به بیمارستان نبرن. چون رزا خانم خیلی دوست داشت به زور زنده نگه داشته نشه.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
به پایین پلهها رفتم و وارد یک راهرو شدم که انباشته از بوى پیشاب و غیره بود، چرا که در خانهى بغلى که مخصوص سیاه پوستان بود تنها یک پیشابگاه براى صد نفر وجود داشت و آنها هر کجا که مىشد کارشان را انجام مىدادند. زیر زمین به چند قسمت مجزا تقسیم شده بود و درِ یکى از این قسمتها باز بود. و این همانجایى بود که مادام رزا رفته بود و نور هم از آنجا مىتابید. به داخل سرک کشیدم. وسط اتاق دیوارهاى سنگى داشت و یک مبل قرمز زهوار در رفته نیز در آنجا بود که کثافت از آن مىبارید و مادام رزا روى آن نشسته بود. سنگها مثل دندان از دیوارها بیرون زده بودند و انگار داشتند مىخندیدند. در جایى شمعى با شاخههاى عبرىگونه بالاى یک دستشویى قرار داشت و یکى از شمعهاى روى آن روشن بود. و در کمال تعجب، یک تخت خواب هم دیدم. واقعاً قراضه بود و فقط به درد سوزاندن مىخورد، اما روى آن یک تشک، ملحفه و بالش بود. علاوه بر آن تلى از سیب زمینى، یک اجاق گاز، چند قوطىنفت سفید و یک کارتن ماهى ساردین هم به چشمم خورد. آنقدر مات و مبهوت ماندم که ترس یادم رفته بود، اما پاهایم عریان بود و کم کم داشت سردم مىشد.مادام رزا بر روى مبل لکنتهاى که از درزهاى آن نور رد مىشد نشست. نگاه چشمانش پر از غرور بود، شاید حتى به نظرم پیروزمندانه هم مىآمد، انگار که کار زیرکآنهاى دارد انجام مىدهد. بعد از مدتى از جایش بلند شد. در گوشهى اتاق یک جارو افتاده بود، آن را برداشت و شروع به جارو زدن کرد. کار احمقآنهاى بود، چون گرد و خاک بلند مىشد و براى آسم مادام رزا چیزى بدتر از گرد و خاک نبود. هنوز نیم ثانیه نگذشته بود که به خس خس و سرفه افتاد، اما چون کسى آنجا نبود که جلویش را بگیرد باز هم به جارو زدن خود ادامه داد، هیچ کس به جز من برایش اهمیتى نداشت. مىدانستم که براى مراقبت از من پول مىگیرد و تنها وجه مشترک ما این بود که هیچ کداممان در این دنیا نه چیزى داشتیم و نه کسى، اما براى آسم او چیزى بدتر از گرد و غبار نبود. وقتى کارش تمام شد، جارو را به زمین گذاشت و سعى کرد که شمع را فوت کند، اما بر خلاف بزرگى و ابعادش، هیچ باد و هوایى در او نبود. او انگشتش را با زبان خیس کرد و اینگونه توانست شمع را خاموش کند. من هم فلنگ را بستم، چون مىدانستم کارش که تمام شود دوباره برمىگردد بالا.
گوینده های زیادی دارن کار خوندن کتاب صوتی انجام میدن و معمولا بازیگر ها وقتی کتاب صوتی می خونن افتضاح میشه نتیجش. آزاده صمدی ازون استثنا هاست.خوانش این کتاب توسط ایشون عالی انجام شده و واقعا من صداشون و خوانش عالی و رون شونو دوست داشتم.
کل مهر به این سر شد که بعد از یه دریافت توپ توی سالن والیبال مچم برگرده و گچ بگیرم و برام نوشتن سخت بشه. بعد چند روز دست توی گچ بودن حوصلم سر رفت و دستمو از توی قالب گچ بیرون کشیدم و الان هم که به نوشتن برگشتم! این سه خط خلاصه مهر ماهم بود که واستون گفتم.
توی دنیای ما سرعت نور بالاترین سرعت قابل دسترسه . (این موضوع کرانه علم تا به امروزه ولی شاید بعدا بفهمیم از نور سریعتر هم هست!) نور ماه 1.28 ثانیه طول می کشه که به زمین برسه. وقتی نور خورشید به سمت ما میاد چیزی حدود 490 ثانیه زمان لازم داره. اگر از منظر یک منبع نوری و یک مقصد به این قضیه نگاه کنیم سرعت نور خیلی در فواصل کم در مقیاس نجومی سریع و فوق سریع به نظر می رسه ولی هر چی ما فاصله دو جسم رو بیشتر کنیم این زمان طولانی و طولانی تر میشه. مثلا در مقیاس سال نوری دو جرم که فاصله یک سال نوری دارن رو در نظر بگیریم نوری که توی راهه بین این مسیر تقریبا ساکن دیده میشه. اگر این فاصله توی ابعاد چند صد سال نوری اتفاق بیوفته عملا نور(از چشم ما به عنوان بیننده ای که شاهد هر دو جرم مبدا و مقصده) متوقف میشه کاملا بی حرکت به نظر میاد!
برای من فکر کردن به این موضوعات چون نهایت ظرفیت فکری من رو به چالش می کشه و پی می برم که چقدر ذهن ما برای درک خیلی موضوعات کوچیک و ضعیف و ناکافیه ، جالبه. این موضوعات من رو به کرانه درک من از جهان می بره و لذت راه رفتن روی طناب در ارتفاع زیاد رو تجربه می کنم.
من فکر می کنم مهمه که از چه زاویه ای خودمون رو قضاوت می کنیم. وقتی اهداف خیلی بزرگ و دوری رو مد نظر داریم طبیعیه که حرکتی که به سوی مقصد داریم رو کند یا ناچیز قلمداد کنیم. ما به خودمون بیشتر از بقیه سخت می گیریم و این به خاطر نوع دیدگاه از خیلی بالاست که منجر به دیدن هیچ چیز می شویم. گرچه سرعت نور در نهایت تصور و علم بشری است ولی همین نهایت سرعت در یک زاویه دید به سمت صفر میل می کند مقاصد و اهداف بزرگ و زاویه دید دور با ما هم همین کار را می کند! سرعتمان صفر به چشممان می آید.
من فکر می کنم باید آرزو ها و اهداف بزرگمان را به گام های کوچک تری تقسیم کنیم و دوربین را کمی در ابعاد کوچکتری به سمت خودمان بگیریم و ضمن این که از سرعت خودمان رضایت کسب می کنیم، از زیبایی های مسیر هم لذت ببریم!
دریافت عنوان: یارکان (همایون شجریان آلبوم ش م س) حجم: 18.4 مگابایت
این تعطیلاتی که دست داد (تعطیلات وسط شهریور ماه _دقیقا_بین 12 تا 16 شهریور) تصمیم به سفری ماجراجویانه و بدون برنامه گرفتم.خوب همیشه مقصد سفرهایمان شهر های شمالی کشور بوده که البته چون همیشه بندر ترکمن رو توی نقشه دیده بودم یه بار اصلا به مقصد بندر ترکمن شمال رفتیم. اما این بار مسیر رو از سمت نیشابور و شاهرود و دامغان به سمت قم تنظیم کردیم. وقتی به دامغان رسیدیم به سمت چشمه علی مسیر رو کج کردیم. واقعا منطقه زیبا و خوبی بود و ارزششو داره آدم یه سر بهش بزنه.بعد از چشمه علی مسیر رو به سمت قم ادامه دادیم و حدود یازده شب به قم رسیدیم . چون جایی رزرو نکرده بودیم و خیلی خیلی هم خسته بودم (چون همسرم توی جاده رانندگی نمی کنه) از اپ جاجیگا یه زیرزمین رزرو کردم.(تازه داشتم درکی از ازدحام مسافرینی که مثل من برای چهار روز تعطیلی برنامه سفر چیده بودند پیدا می کردم!) توی اپ یه عکس بود بعد میزبان بهم اعلام کرد اون جا که پره ولی یه جای دیگه میبرمت. اون زیر زمین اون شب برام 1150 آب خورد. صبحش که بیدار شدم چون محل زیرزمین نزدیک حرم بود خودمونو وسط یه عالمه سوئیت و مهمانپذیر پیدا کردم. با یه دور که زدم مهمانپذیر جدا رو پیدا کردم و با 600 تومن یه شب دیگه توی قم رو رزرو کردم.بعد از این که همسرم زیارت رفت و نهار خوردیم تصمیم گرفتیم به کاشان بریم که حدودا یک ساعت با قم فاصله داره. حمام فین اولین جایی بود که بهش میشد رسید که از دوران مدرسه برام دیدنش جالب شده بود. خانه طباطبایی و خانه بروجردی رو چون از 5 عصر گذشته بود بسته بودن و نشد بازدید کنیم.
به قم برگشتیم و سر راه به جمکران هم که خیلی شلوغ شده بود سر زدیم.علی یکی از دوستای خوب مجازیم بود که خیلی دوست داشتم ببینمش . علی رغم این که خیلی خسته ام بود حدود ده شب اومد دنبالم و با هم رفتیم مهر و ماه و واقعا خوش گذشت و خیلی حرف مشترک داشتیم که زدیم و یکی از نکات خوب سفرم بود.
شب قم خوابیدیم و صبح دوباره یه سر به اطراف حرم زدیم و حدود 12 ظهر به سمت چالوس حرکت کردیم.
جاده چالوس که خیلی هم ازش شنیده بودیم واقعا دیدن داشت و ازدحام جمعیت کم کم نمایان می شد تا به چالوس رسیدیم و وارد دریایی از ماشین ها شدیم! یک ساحل نزدیک رو در نشان جستجو کردم و از دریای ماشین ها خارج شدیم. مسیر رو به سمت ساری ادامه دادیم تا این که خستگی زیاد باعث شد تا در بابل سر از مهمانپذیر پاپلی که به شدت کثیف بود شب رو به صبح رسوندیم.
صبحونه رو در ساحل فرح آباد ساری خوردیم. یه نکته ای که هست اینه که خود ساحل اصلی فرح آباد نرفتیم و وارد جاده پلاژ ها شدیم و یه ساحل خیلی خلوت تر رو انتخاب کردیم که هزینه ورودی کمتری هم داشت.
حدود دوازده شب هم خونه رسیدیم.
اینم نقشه سفر!
برای من این سفر چندین تجربه داشت.
1- مهم ترین تجربه ای که داشت ازدحام بود! این که توی تعطیلاتی که پشت سر هم ردیف می شن فقط این موضوع به ذهن من نمی رسه که سفر کنم و احتمالا عده خیلی زیادی همینطوری فکر می کنن. اقامتگاه ها به شدت گرون میشن، پمپ بنزین ها و جاده ها هم شلوغ می شوند. پس بهتره در این مواقع یه جای نزدیک رو انتخاب کنم و راه دوری نرم و این که از مرخصی هام استفاده کنم و در زمانی مسافرت کنم که ازدحام نباشه.
2- اپلیکیشن های اقامتی مثل جاجیگا ، جاباما و بقیه به نظرم در زمان ازدحام خوب عمل نمی کنند و خیلی غیر معقول و گران به پای آدم در میان. بهتره در زمان های غیر پیک از این اپ ها استفاده بشه و حتی الامکان استفاده نشن و حضورا جا رزرو بشه.
3- بهتره به جای این که هفت روز هفت شهر رو بازدید کنیم بهتره یه شهر خوب رو انتخاب کنیم و هفت روز همون جا اقامت کرد.
من ادم احساساتی ای هستم.شاید در مورد خیلی چیزای پیش و پا افتاده تحت تاثیر قرار بگیرم و اشک توی چشمام حلقه بزنه. مثلا همین دیروز بود که فیدو سگ اینستاگرامی محبوب ،مرد و من واقعا ناراحت شدم و شنیدن خبر ناراحت کننده دیگه این که یکی از همکارام پنج شنبه توی جاده ماشینش چپ کرده و منم با تماس تلفنی جویای احوالش شدم و برای سلامتیش دعا کردم. خبر بعدی مرگ محمد علی بهمنی بود که من با چند تا از شعر هاش زندگی کرده بودم.
از معروف ترین شعرهای محمد علی بهمنی که تبدیل به ترانه های محبوبی شده میشه به شعر های خرچنگ های مردابی ،بهار بهار،چه اتش ها ، پرده نشین و هوای حوا اشاره کرد. من خودم بی این که شاعرشو بدونم شعر چه آتش ها رو زیاد زمزمه کرده بودم و خرچنگ های مردابی که حبیب خونده که خیلی مشهوره.
یک ویدئویی از محمد علی بهمنی دیده بودم که توی اون حرفی می زد به این مضمون که من دوستت دارم را دوست دارم. یک چیزی توی مایه های" من عاشق عاشق شدنم" خانم هایده . این نیاز به دوست داشتن ورای کسی یا چیزی که دوست داشته می شود برای خیلی افراد وجود دارد که در بعضی شعر های ما نمود داشته است. من فکر می کنم مثلا کسی مثل آیدای شاملو شاید اصلا نکته خاصی نداشته و یک آدم کاملا معمولی بوده ولی این شدت میل نیاز به دوست داشتن شاملو بوده است که "مثل خون در رگ های من" شده است.میخام اینو بگم که دلیل شدت عشق شاملو رو نباید در معشوق شاملو جست بلکه نگاه زیبای شاملو منجر به این عشق پرشور شده است . چنان که وحشی بافقی می گه :
اگر در دیدهٔ مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و رویی است
من هم فکر می کنم که دوست داشتن و نیاز به اون یکی از جنبه های انسانیه و چه موجود از انسان به دوره کسی که کسی رو دوست نداره.جامی در هفت اورنگ کسی که درد عشق را درک نکرده باشه رو به خر تشبیه کرده است.
...برخاست ز جای ساده مردی هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار اینک خر تو بیار افسار...
دوست داشتن خیلی حس خوبیه و دوست داشته شدن چه با شکوهه!
وقتی سخن از خیر و شر به میان می آید گاهی بحث مطلق یا نسبی بودن خیر و شر مطرح می شود. این موضع که آیا خیر در یک موقعیت مکانی و زمانی می تواند شر باشد یا عکس این موضوع. شر می تواند خیر باشد یا نه. شر مطلقا شر و خیر مطلقا خیر است. آیا قتل و جنایت همیشه بد و شر است یا دستگیری از نیازمندان و مستمندان همیشه خیر است؟ البته که همیشه پاسخ ما نمی تواند مانند پاسخ این سوال ها ساده و سرراست باشد.
جدا ازین بحث مساله دیگری که در مورد نیک و بد یا خیر و شر قضاوت ما را تحت تاثیر قرار می دهد سوگیری ناشی از دیدگاه های سیاسی یا مذهبی یا گروهی ماست. کتاب سوگیری تفرقه انگیز که اخیرا علی بندری و تیم بی پلاس به آن پرداخته اند به این موضوع می پردازد. (بقیه این مطلب تا محل مشخص شده، برداشت آزاد من از این اپیزود است و ممکن است شما با شنیدن این اپیزود برداشت متفاوتی از برداشت من داشته باشید)
خیر و شر با سوگیری گروهی (برای سادگی بیشتر سوگیری سیاسی یا مذهبی یا گروهی را من بعد گروهی می گویم) تغییر می کند.مثلا برای عده ای نمایشی از سرکوب عده ای توسط پلیس را نمایش می دهند و با این توضیح که این سرکوب جنبش دانشجویی طرفدار فلان جنبش متعالی است و ازآن ها احساس و نظرشان پرسیده می شود و برای گروهی همین تصاویر را با شرح سرکوب طرفداران فلان گروه یا گروهک تروریستی را نشان می دهند و از آن ها نیز احساس و نظرشان پرسیده می شود.
گرچه هر دو گروه شاهد صحنه های یکسانی هستند اما با توجه به سوگیری در خصوص موضوع برای یک اتفاق یکسان نظرات متفاوت و احساسات متمایزی تجربه می شوند.در مسائل سیاسی در یک جامعه کاملا دو قطبی این موضوع نمود بیشتری دارد. هر گروه خود را کاملا محق و به حق می داند و معمولا دیالوگی شکل نمی گیرد مگر این که این دیالوگ به تنش بیانجامد. مثلا صحبت دو گروه طرفتار محیط زیست و گروه های پشتیبان تولید و صنعتی سازی معمولا نمی تواند خالی از تنش باشد.
(ختم لپ کلام اپیزود پادکست)
این که ما از کدام منظر به قضیه ای نگاه کنیم به شدت روی قضاوت ما تاثیر گذار است. مثلا از دید جامعه امروزی ما نگاه به وقایعی که در سال 57 منجر به تغییر رژیم در ایران شد به دو دیدگاه کاملا متمایز شورش 57 و یا انقلاب شکوهمند اسلامی تقسیم می شود. این موضوع حد وسطی ندارد و واقعا در این خصوص بین طرفتاران هر نظریه امکان برقرار شدن دیالوگ واقعا وجود ندارد.شاید خیلی از طرفتاران این نظریه و سایر نظریه های ناشی از سوگیری ها دلیل خاصی هم برای نظریه خود نداشته باشند ولی صرف جبهه ای که در آن عضو هستند، جهت گیری آن ها تعیین و تبیین می کند.
هر کدام از طرفین از خود می پرسند طرف مقابل چطوری متوجه قضیه ای که به این روشنی خیر و شر در آن واضح هستند نمی شود!
از نگاه من به هر دو طرف قضیه این موضوع کاملا نمایان است که هیچ گونه اخلاق و روش و منشی در میان نیست و طرفین این منازعه به صورت اغراق شده ای همان روش هایی را دارند که آن را در دیگری تقبیح می کنند.
از حد تصور و درک و تحلیل من خارج است که مرز اخلاق در این منازعات چیست ولی فکر می کنم واقعا نباید اینطور بشود و باشد.
به قول شاعر حتی رسم دشمنی رو هیچ کسی یادمون نداده.
در سیستم های توتالیر به دلیل این که دایره اصحاب قدرت به مرور کوچک و کوچک تر می شود(چون روز به روز از افراد مورد وثوق سیستم کم می شود) ناگزیر کم کم صاحب منصبان نالایق تر و ضعیف تری در صدر قرار می گیرند و به مرور ضعف سیستم بیشتر و بیشتر خود نمایی می کند.
سیستم های چالاک و چابک و توانمند که بر مبنای احزاب و گروه های متنوع پایه ریزی شده اند و این تکثر باعث رشد و مانع فساد می شود.در مقابل سیستم توتالیر میل عجیبی به یک دست شدن دارد.
این گونه است که معمولا سیستم های توتالیر نه تنها روزانه با بحران های ناشی از سومدیریت مواجه است بلکه خود به یک کانون بحران زایی تبدیل می شود.
معمولا پروپاگاندا وتبلیغات سیاسی و نمایشی راه حل خوبی برای این گونه سیستم هاست. مساله حل مشکل و پاسخگویی در مقابل ریشه بحران ها نیست.حتی حذف مشکل و بحران هم نیست. فقط نمایش ندادن آن است. مثل گرد و خاکی نیست که شما به زیر فرش هدایت می کنید نیست. مثل این است که شما تصویر بدتری از گرد و خاک خانه همسایه به اهل خانه نشان بدهید و ازین که وضعیت شما نسبت به همسایه بهتر است به خود ببالید. این جاست که آن گرد و خاک نه تنها دیگر مشکلی به حساب نمی آید بلکه مایه مباهات هم هست!
پروپاگاندا زیبا سازی و توجیه ناتوانی یک سیستم فشل است. سیستمی که ناتوان از هرگونه حل بحران به زیبا سازی و توجیه بحران های خلق شده می پردازد. صدای این تبلیغات با یک کلید واژه آن ها هم ... بلند می شود.
دروغ پردازی و دروغ گویی به حدی که دیگر حقیقت گم شود از مشخصات این سیستم هاست.اینقدر دروغ پراکنی می شود که حقیقت زیر انبوه دروغ ها دفن می شود.
یکی دیگر از ابزار های این گونه تبلیغات، جا به جا کردن جای مقصر و مسئول است. در سیستم های توتالیر حق پرسش گری از مردم نادیده گرفته می شود و مطالبه گری از سوی مسئولین نالایق صورت می گیرد. هر ناتوانی و ضعف و بحرانی به دلیل رفتار اشتباه مردم اعلام می شود و این مردم هستند که در جایگاه متهم قرار می گیرند. اگر کشوری به دلیل صادرات گسترده و مجوزهای مصارف غیر معقول برای استخراج رمز ارزها و سرکوب سیستم تولید برق با قیمت های فرمایشی دچار بحران کمبود برق می شود و صنایع با قطعی برق مکرر دچار مشکل می شوند این مردم هستند که مقصر جلوه داده می شوند و رسانه ها اعلام می کنند سرانه مصرف برق در کشور نسبت به سایر کشور های دنیا بسیار بالاست. در حالی که در واقعیت جز کم مصرف ترین مردم دنیا هستند.
در یک سیستم چابک همان گونه که تعریف آن رفت، پاسخگویی از سوی دولت است و آمار و ارقام مبنای تصمیم گیری ها و پاسخ گویی هاست ولی سیستم توتالیر آمار ها و ارقام در هر سطحی نامعتبر و بی ارزش است و آمار ها نتیجه فرآیند تولیدی است نه برآیند و نشانه ای از وضعیت موجود.
در مورد بی ارزش کردن کلمات در این سیستم ها قبلا نوشته ام.
این روزها دارم کتاب یا سریال صوتی آخرین دکه تا تهران را می شنوم. برگشتم دوباره "تهران فصل پیاده روی های طولانی" رو دوباره و کامل گوش کردم.نسخه جدید فیدیبو یه باگی که داره اینه یهو وسط پخش فایل صوتی ، صدا قطع میشه و باید اپ رو کامل ببندی و دوباره باز کنی و من خیلی بی حوصله ترم تا این که بخام زنگ بزنم و پشت خط منتظر بمونم تا این که این موضوع رو بهشون اطلاع بدم و اونا هیچ کاری نکنن.
"آخرین دکه تا تهران" روایت دو تا قتله که در تهران رخ می ده و کارآگاه نقیبی که توسط مهام میقانی خلق شده و قبلا توی داستان "در سید خندان کسی را نمی کشند" _ من این کتاب رو نخوندم هنوز و نمی دونم اقای میقانی از کارآگاه نقیبی توی کتاب دیگه ای استفاده کرده یا نه_ هم بود مسئول بررسی یکی از این پرونده ها میشه...
جدا از این که مهارت اقای میقانی توی نویسندگی رو می پسندم در خصوص خلق شخصیت کاراگاه نقیبی یک نکته توجه منو جلب کرد که کاراگاه نقیبی مثل بقیه شخصیت های توی این ژانر یه آدم کاملا عادیه. نه نبوغ خاصی داره نه مثل پوآرو و مارپل و شرلوک هلمز ابر انسانه. یه آدم کاملا خاکستری. دغدغه های مردم عادی رو داره. سیگار می کشه . روابط عاطفی شکست خورده ای داره و توی این پرونده هم روی تخت سردخونه با دوس دختر سابقش مواجه میشه .
یک نکته ای که هست همینه. باید بپذیریم که ادم ها خاکستری اند. نگاه مطلق سیاه و سفید به هر کسی، رفتن به چاهی است که اشتباهات مکرر و تجربه های ناخوشایند را به همراه خواهد داشت. این که یک دارنده برنز المپیک یک دفعه توقع تحصیل در رشته پزشکی پیدا می کنه هم از این قاعده مستثنی نیست. یه نفر می تونه در یک جنبه در بالاترین حالت ممکن قرار بگیره و در جنبه ای دیگه خیلی خیلی بد عمل کنه یا توقع نابجا و اشتباهی داشته باشه.
جدا از این که یک قهرمان واقعا ارزشمنده و باید توی کشور خودش به آرزوهای معقولش برسه. باید امکانات در اختیارش قرار بگیره و برای هر چی بیشتر موفق شدنش سرمایه گذاری بشه . این موضوع که یک قهرمان ورزشی چطوری به این فکر رسیده هم قابل توجه عه. از یک طرف می دونیم با اینکه دانشگاه تهران سالانه ظرفیت 300 نفر در رشته های پزشکی رو داره ولی شما با رتبه دو رقمی هم تقریبا محاله پزشکی تهران قبول بشی نتیجه همین سیاست غلط و ظالمانه سهمیه هاست که پخمگان را در جایگاه نخبگان قرار می ده و در نتیجه یک نفر که نخبه ورزشی به حساب میاد به این فکر کنه وقتی این همه پخمه میرن دانشگاه تهران پزشکی می خونن چرا من نتونم برم؟ واقعا ازین دیدگاه میشه حق رو بهش داد.
از سوی دیگه بسیاری مدال اوران و قهرمانان ورزشی از حداقل امکانات محروم هستند و بسیاری برای امرار معاش به دستفروشی یا کار بنایی دست می زنن و چه بسیار ورزشکارانی که برای حضور در رقابت های جهانی ناگزیر به هزینه شخصی می شوند و حکومت هزینه های این ورزشکاران را پرداخت نمی کند.
به هر حال در یک سیستم فشل و ظالمانه انتظار این که چیزی سر جای خودش باشد و برابری وجود داشته باشد اشتباه و غلط است.
من فکر می کنم این توانایی که می توانیم فراموش کنیم و برای آن نیاز به تصمیم خاصی هم نداریم توانایی خوبی است. وقتی سن بالاتر می رود و تازه وارد چهل سالگی شده باشی در خیابان،در اداره ها،هنگام خرید، توی استخر و طبیعت و پارک آدم هایی را می بینی که آشنا هستند ولی هر چی به ذهنت فشار می آوری نمی شناسیشان. سی سالگی حوصله و دل و دماغ داشتم و می رفتم سراغشان باب صحبت را باز می کردم و کم کم از کم و کیف آشنایی مان پرده بر می داشتم . یکی حریف مدرسه ، یکی همکار سابق در فلان جا و دیگری هم بازی یا هم قدم کوه یا فلان سالن . جذابیت هم داشت . الان نه دیگر. کمتر کسی که آشنا باشد سراغش می روم و تمایلی دارم که به یاد بیاورم کی و کجا آشنایی داشته ایم. چه اهمیتی دارد؟ میگذارم و می گذرم.
به قول سید مهدی موسوی عزیز که میگه : بهترین هدیه واقعا فراموشی است.
این دو سه روز سریال صوتی "تهران فصل پیاده روی های طولانی" را می شنوم. مهام میقانی به خوبی ماجرای شش نفر را از شش دنیای متفاوت با زندگی های مجزا روایت می کند که در یک مهمانی تولد با یک دیگر ملاقات می کنند. کل ماجرا در شش قسمت اتفاق می افتد و در هر قسمت یکی از آن ادم ها روایت خودشان از زندگی شان را می گویند. نکته خاص این کتاب صوتی نقشه راهی است که برای پیاده روی در هر قسمت ارایه می شود که خط سیر آن قسمت را نشان می دهد و می شود مرز خیال و واقعیت، مرز داستان و خیابان را قدم زد و دید.
مهام میقانی به خوبی و شیوه ای شیوا و ساده و صمیمی این ماجرا که خوب چفت و بست دارد و اتفاقاتش بر بستر اتفاقات واقعی سوار است روایت می کند. مثل ماجرای سیل چهار مرداد شصت و شش یا ماجرای اعتراضات مشهد در سال 71 .
روایت میقانی از سال های جنگ کاملا متفاوت از هر چه خوانده ایم و دیده ایم و شنیده ایم است و نشان می دهد که در سال های جنگ هم زندگی چگونه جریان داشته است.
من دو سه سال است که از فیدیبو اشتراک فیدی پلاس را خریده ام و قبلا جز در مورد مطالعه کتاب "شوروی ضد شوروی" استفاده خاصی از آن نکرده بودم و چقدر خوب که فیدیبو این سریال را هم در فیدی پلاس در دسترس قرار داده که به نظرم جای تشکر دارد. من امروز بخش پنجم را می خوام گوش کنم و بخش ششم هنوز منتشر نشده است.
برای من که به صدای آرمان سلطان زاده و یا علی و رضا عمرانی عادت کرده ام، صدای خوب و ارایه مسلط و عالی نویسنده هم از نکات خوب بود.
دو سه روز گذشته مشغول خوندن (شنیدن) کتاب اتاق افسران بودم. من این کتاب رو به صورت صوتی و از فیدیبو خریداری کرده بودم.
در پشت جلد این کتاب می خوانیم:
جنگ یک کلمه بیشتر نیست، اما درد و رنج ها و فاجعه هایش در جهانی نمی گنجد؛ حتا اگر جهان گیر نباشد. برای پی بردن به نتایجش لزومی ندارد وارد صحنه های گسترده و کشتارها و ویرانی های عظیم آن شویم. دیدن حتا یک نفر از کسانی که در هر جنگی شرکت داشته اند و یم یا چند عضو صورتش را از دست داده، بینی، فک ، گونه، چانه و ... کافی است پی ببریم انسانی سالم و عادی به صورت چه هیولایی می تواند درآید.
مارک دوگن به زیبایی ماجرای افسر جوانی به نام آدرین را روایت می کند که برای شناسایی یک عملیات وارد منطقه ای می شود و همان روز های اول جنگ جهانی ، در اثر انفجار بخشی از صورت خود را از دست می دهد. بعد از دو روز از منطقه نجات پیدا می کند و سپس به بیمارستانی در پاریس منتقل می شود که با انبوهی از مصدومان و آسیب دیدگان عملیات جنگی مواجه است و نگرانی ازین که مورفین به اندازه کافی برای همه مجروحین نباشد در جای جای این ماجرا ذهن خواننده را درگیر می کند. افسر جوان در طبقه بالایی ساختمان بیمارستان و در قسمت آسیب دیدگان صورت بستری است. او مدتی حدودا 5 ساله را در بیمارستان و در این اتاق سپری می کند تا بهبودی نسبی را بعد از 18 عمل جراحی به دست بیاورد. گرچه با توجه به آسیب به فک و دهان قادر به تلفظ بعضی حروف (مثل خ)نیست.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان تازه مشکلات شروع می شود. دیگر محل کار اورا نمی خواهد و سرایدار ساختمان محل اقامت او را نمی شناسد و دیگر رد و اثر از دوست دخترش نیست. کسی که شب آخر قبل از اعزام به جبهه با او به رختخواب رفته و صبح هنگام وقت عزیمت خواب است و با نوشتن خداحافظی روی کاغذ با او خداحافظی می کند.وقت به خونه برگشتن برای او پیدا کردن رد و اثری از محبوبش است و چه غم انگیز است که هیچ رد و اثری نیست.در این میانه تماس نخست وزیر با او و اعلام این که فرانسه نشان لژیون دونور را به او می خواهد اعطا کند موجی از شادی برای او و خانواده اش فراهم می کند.
کل این کتاب ده فصل دارد و من الان انتهای فصل هفتم هستم.
روایت بسیار بسیار تلخ و تکان دهنده و در عین حال جذاب و پر کشش .کل کتاب 147 صفحه بیشتر نیست و می شود یکی دو روزه اونو خوند و مثل من از خوندنش حظ کرد.
دریافت عنوان: دوباره باز خواهم گشت حجم: 3.68 مگابایت