روزنوشت های شخصی من

چهل سالگی
سلام خوش آمدید

نمی دانم از کی و از کجا که ما شروع کردیم به سریع شدن. همه چیزمان سریع شد. دیگر لازم نبود بنشینیم یکی دو ساعت بنشینیم برای محبوبمان نامه بنویسیم و هی پاکنویس و چرک نویسش کنیم و تمبر و پاکت بخریم و بسپریمش به صندوق بی جان پست و ندانیم که پست چی کی قرار است سری به صندوق پست بزند و نامه مان را بردارد  و به دست محبوب برساند. چند روز دیگر قرار است محبوب نامه مان را بگیرد و با احتیاط پاکت را باز کند و بو کند و با شوق و ذوق بخواند و بعد بنشیند -اگر دلش خواست- پاسخی بنویسد و برایمان بفرستد.

تلفن که آمد -چه کسی آن زمان ها آنقدر پول و پارتی داشت تا بوق تلفن در خانه داشته باشد- چقدر ارتباط ها هنوز کند بود و باید به خانه همسایه تلفن دار بریم و به همسایه و آشنای تلفن دار مخاطبمان تماس بگیریم و ازو بخواهیم که آشنایمان را صدا کند و -معمولا- موضوع مهمی را به سمع و نظرش برسانیم.

اتاقک های تماس بین شهری که جای خود! باید می رفتیم و  اسم می نوشتیم و گه گاهی تا نیم ساعت منتظر می ماندیم که صدایمان کنند و شماره محبوب یا آشنا را بگیریم و لختی در اتاقکی که معمولا خفه بود و بوی عطر یا عرق نفر قبلی -بیشتر بوی عرق البته!-  آن را پر کرده بود بود ، با آشنا گپ و گفتی داشته باشیم.

معمولا کسی که به مهمانی می آمد ماشین نداشت تا نهارش را که خورد و میوه اش را که تناول کرد پاشود و دم و دستگاهش را جمع کند و برود. لااقل شب می ماند و ما بچه ها خوش خوشانمان بود که با بچه مهمان بازی کنیم.

همه چیز آرام و کند بود و هنوز فست فود هم به غذاهایمان رنگ و لعاب سرعت نداده بود. می شد بهار را مزمزه کرد و در گرمای ظهر مردادی خوابی عمیق کرد و از پاییز هزار رنگ گردن بند های برگ رنگارنگ درست کرد و در زمستان های پر برف که مدرسه مان را تعطیل نمی کرد ، طعم شیرین برف بازی و آدم برفی بازی را چشید.

الان که در قله چهل سالگی دارم به آن منظره در دوردست نگاه می کنم البته که هرگز علاقه ندارم که به آن روزها برگردم ولی همیشه به این موضوع فکر می کنم که ما را چه شد این سرعتی که در عصر تکنولوژی به دست آوردیم چرا باعث شد ما به همه چیز رنگ و بوی سطحی بدهیم و از آن تامل و مزمزه کردن دیگر خبری نیست؟

چرا این همه سریع عاشق می شویم و این همه سریع فارغ می شویم؟ چرا الان دور و وری هایمان که وصف عشق و عاشقی شان گوش فلک را کر کرده است با همان حرارت و سرعتی که در عشق داشته اند به همان سرعت هم فارغ می شوند؟ لااقل بگذارید یک سال از ازدواج و هم خانگی تان بگذرد بعد ساز طلاق را کوک کنید!

نه تنها در روابط، بلکه همه چیزمان سریع  شده است مثلا مسافرت که می رویم می خواهیم سریع به مقصد برسیم و من از دوستانم زیاد شنیده ام که من یه کله تا بابلسر تا یزد تا شیراز تا تهران رانده ام و چه با حظ و کیف هم می گویند! من دوست دارم سفر را هم مزمزه کنم. کوله ام را بردارم و لب جاده بروم - که رفته ام و کرده ام- و با اولین ماشین تا بخشی از سفر را بروم و پای صحبت دوست و همسفر جدید بنشینم و بگویم و بشنوم و بعد تکه دیگری از سفر را با یک راننده دیگر و به همین طریق نم نمک به مقصد برسم و برای این به مقصد رسیدن این قدر عجله ندارم و از مسیر لذت می برم.

من فکر می کنم باید کمی از سرعت زندگی کاست و باید آرام ارام رفتن و مزمزه چشیدن طعم بکر زندگی را از دست نداد.

پی نوشت: نوشتن در سیستم بلاگ هم همینقدر کند است.

دریافت
عنوان: عشق اول

13:36:42

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۳۶
  • کامران

در طول تاریخ دانشمندان زیادی وجود داشته اند که از جنبه انسان بودن همه با هم مشترک بوده اند. این انسان ها مثل سایر انسان ها جنبه های متفاوتی داشته و دارند. یکی از جنبه های انسانی وجود اختلاف هایی از حیث نظر، سلیقه و یا رقابت های شغلی ، عشقی و دیگر موارد بوده است. در هر حوزه ای می تواند این مدل اختلافات وجود داشته باشد. به عنوان مثال شوپنهاور نسبت به هگل اختلاف نظر شدیدی داشت و در کتاب هایش به صراحت هگل و فلسفه او را مورد توهین قرار می داد.خوب یکی از دلیل هاش هم این بود که کلاس های درس شوپنهاور و هگل همزمان بود و در نتیجه کلاس درس شوپنهاور همیشه خالی بود. نمونه هایی ازین دست در کشور خودمون هم به وفور قابل مشاهده است مثلا شاملو اشعار شاهنامه را از نظر شعری غلط می داند.

این مقدمه رو گفتم که به یک سوال برسم. وسط این منازعات تکلیف ما چیست؟ آیا اگر من شوپنهاوری هستم باید بر روش شوپنهاور، هگل و عقاید او را باطل و سطحی بدانم؟ آیا اگر طرفتار و علاقه مند به شاهنامه هستم نباید سراغ شاملو و اشعارش بروم؟

من فکر می کنم که اولا ما نباید از هیچ کسی در هیچ جنبه ای تقدس سازی و بت سازی کنیم. هیچ نظریه ای هیچ انسانی هیچ چیزی مقدس و عاری و اشتباه و بالاتر از انتقاد نیست. ثانیا این اختلاف نظر ها حتی اگر دلایل ساده و پیش و پا افتاده انسانی هم داشته باشند باید بگذاریم بین خود این دانشمندان بماند و برای ما بهتر است تعصبی به هیچ سمت دعوا نداشته باشیم و کار خودمان که پیدا کردن پاسخ سوال هایمان است را انجام بدهیم. هیچ تعارض و تضادی نیست که من فلسفه شوپنهاور بخوانم و سری هم به آرای هگل بزنم و در عین حال به شاملو و فردوسی همزمان علاقه مند باشم و از اشعار هر دو لذت ببرم.

از نگاهی بالاتر از این اختلاف نظر ها،جنبه های(به نظر) بد شخصی یک نویسنده مثل مشکلات زناشویی ، تمایلات جنسی، اخلاقیات و نحوه سلوک و برخورد با جامعه هم نمی تواند دلیل موجهی برای حذف آثار او بشود مثلا هیچ وقت نمی توانم آثار ارنست همینگوی،رومن گاری ، صادق هدایت و  بسیاری از دیگر نویسندگانی که خود کشی کرده اند و یا امام محمد غزالی را به دلیل مذهبی یا ویل دورانت را به دلیل خدا ناباوری یا بوعلی سینا رو بخاطر زیاده روی جنسی اش(که دلیل مرگش هم شد!) را از کتابخانه ام حذف کنم.

کار ما غوطه ور شدن در دریای دانش این افراد سوای جنبه های شخصی آن هاست. تاکید می کنم شخصی. کار ما تفکر و اندیشیدن و پیدا کردن پاسخ هایمان است و دعوای دانشمندان را به خودشان واگذار می کنیم.

دریافت
عنوان: ای نامت
حجم: 15.4 مگابایت

09:22:17

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۲۲
  • کامران

همه ما دیدیم که توی فیلم ها یک نفر در یک جزیره متروک گیر می افتد و یک نامه را در یک بطری شیشه ای می گذارد و به آب می سپرد. فرستنده نامه اصلا نمی داند این نامه قرار است به چه کسی برسد. چه زمانی این نامه خوانده می شود و آیا نجات بخشی هست یا نه. این ایده همیشه برایم جالب بود : نوشتن برای هیچ کس، هیچ زمان، هیچ پاسخ. حالا که نگاه می کنم سال هاست من هم همین کار را کرده ام و برای کسی که نمی دانم کیست، چه زمانی خواهد خواند و چه پاسخی خواهد داد یا نداد می نویسم.

کامشین در وبلاگ اش مطلبی با این مضمون داره (که امشب پیداش نکردم) که همه در اینستاگرام خود را بزک و دوزک می کنند و چهره خوب و مطلوبی از خود به نمایش می گذارند ولی وبلاگ نویسی از این موضوع مستثنی است و ادم خیلی راحت تر می تواند خودش باشد. این فرصت خوبی است. واقعا فرصت خوبی است که از خود خود خود نوشت بی هیچ پیرایه ای و بزک دوزکی.

خیلی از ما که قدر موهبت زندگی را بیشتر می دانیم ولع خاصی برای بهره مندی از لحظه لحظه عمر داریم. پلن می چینیم و وقت مون رو تیکه تیکه با کارهای مختلف پر می کنیم. برای من روزمره کتاب، پادکست، ورزش و یادگیری (زبان یا برنامه نویسی یا دیگر امور مورد نیاز روزمره که نیاز به بهبود دارم ) رو شامل می شود.

زری هم در وبلاگ خوبش اشاره خوبی به برنامه های روتین روزمره کرده و اشاره خوبی به ترس و فشار و استرس ناشی از برنامه ریزی کرده و اینطوری نوشته است:

نیمه های اسفند ماه بود که موکل زنگ زد و برای فرستادن هدیه نوروزی آدرس گرفت. بین هدایایی که فرستاده بود، این سررسید قهوه‌ای هم بود. همان موقع با خودم گفتم «هر روووووز، حتما هر روووووز تو سررسید خواهم نوشت». همان موقع هم از این تصمیمم ترسیدم. در اولین صفحه نوشتم:" ۱- روتین پوستی۲- روتین روزانه زبان خواندن۳- تمرین کتاب زویا پیرزاد۴- کار روی بیزینس پلن ۵- انجام کارهای شغلی"

گاهی واقعا نیاز به فاصله گرفتن احساس می کنم. از همه چیز از همه امور برنامه ریزی شده. از فکر کردن به امور یا اصلا از برنامه ریزی خسته می شوم.

احساس می کنم باید وقتی را به بطالت بگذرانم و  از این موضوع هم باید لذت ببرم. بشینم یه فیلم خوب ببینم. بازی کنم یا برای خونواده وقت بیشتری بزارم. طبیعت هم همه سال رو به رشد اختصاص نمیده :) خوب منم جز همین طبیعتم دیگه. الان دو سه روزه کمتر وقت برای کتاب می گذارم و بیشتر سعی می کنم موسیقی گوش کنم و به هیچی فکر نکنم و تا می تونم استراحت کنم و وقتم رو به بطالت و بی برنامگی بگذرونم و به نظرم این اصلا بد نیست.

دیروز یه سر به رادیو دیو زدم دیدم اپیزود جدید داده و دقیقا موضوع مشابهی داره.اپیزد چهل و دوم رو از اینجا هم می تونید بشنوید و مثل من سر مست بشید و حظ کنید!

در مورد عنوان مطلب که اسم مقاله کوتاهی از برتراند راسل است اینجا اینطوری نوشته :

در ستایش بطالت مقاله‌ای کوتاه است که در آن راسل به بررسی کار و ساعت آن به عنوان مسئله‌ای اقتصادی-اجتماعی می‌پردازد. به طور خلاصه راسل در این مقاله توضیح می‌دهد که اگر مردم زمان کار خود را کاهش دهند و به عنوان مثال فقط چهار ساعت در روز کار کنند بیکاری کاهش خواهد یافت و به دلیل فراغت ایجاد شده، شادی در جوامع افزایش پیدا خواهد کرد. این مسئله بسیار ساده و بدیهی به نظر می‌رسد. با این حال راسل در مقاله‌ی پیش‌رو با دیدگاهی جامعه شناسانه و فلسفی از نظر مفهوم ثروت و حتی شادی و خوش‌بختی ظرفیت و مفهوم شادمانی ناشی از فراغت را مورد بررسی قرار می‌دهد. به عبارت دیگر مقاله‌ی راسل تحقیقی عمیق است بر موضوعی که به اشتباه آن‌را بدیهی می‌پنداریم.

دریافت
عنوان: تصنیف مبتلا
حجم: 10.4 مگابایت
23:42:10
  • ۲ نظر
  • ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۲
  • کامران

توی سریال لاست ، اصلا یکی از فصل ها حول این محور می چرخید که یک دکمه ای بود که دزموند هیوم می بایست هر 108 دقیقه یک بار فشارش بده وگرنه این ترسو داشتن که ممکنه این فشار ندادن به روی دادن یک فاجعه منجر بشه. حتی بعدا بازماندگان پرواز متوجه میشن که سقوط هواپیما به دزموند هیوم  و اون دکمه مربوط میشه. چندین سال از زندگی دزموند هیوم به این گذشت که هر 108 دقیقه این دکمه رو فشار بده.همستر

چیزی که این روزها نقل محافله و ممکن نیست تلگرامتو باز کنی و چندین دعوت نامه پیوستن به این ربات رو دریافت نکنی ، ربات همستر کمباته. خوب بازی سر راسته. یه همستر داریم که زل می زنه بهت و تو هی باید لمسش کنی هی یه دونه یه دونه و بعدش چند تا چند تا سکه بهت میده. یه سری آپگرید داره که با آپگرید کردن بازی به سرعت تولید سکه اضافه می شه.همستر

خب این سکه ها به چه درد می خوره؟ به این درد می خوره تو هی مرحله ات بالاتر میره. مرحله ات بالاتر می ره چی میشه؟ توانایی سکه جمع کردنت بیشتر میشه. بعدش چی میشه؟ سکه ها رو خرج آپگرید می کنی و هی سکه بیشتر به دست میاری. و بعدش این چرخه هی تکرار میشه.  نکته مهم ماجرا اینه که باید سکه هایی که با آپگرید کردن به دست آوردی رو هر سه ساعت یه بار جمع آوری کنی وگرنه همه این زحمات بی ارزش میشه و سکه جدیدی به دست نمیاری.

حالا این سکه ها به چه درد می خوره؟ شاید بعدا این سکه ها توی یه صرافی لیست بشه و تو بتونی بفروشی شون و تبدیل به پول فیزیکی اش کنی و خرجش کنی. تو پس یه وعده گیرت میاد حالا میخاد به حقیقت بپیونده یا کل ماجرا سرکاری باشه.

سازنده این ربات چی گیرش میاد؟ یک پیچ یوتوب با چند ده و چند صد میلیون دنبال کننده ، چندین کانال تلگرامی چند ده میلیون عضوه، اکانت ایکس (توئیتر) پر فالور که هر کدوم از این ها ثروت بزرگی به حساب میاد و از بدو شروع قضیه براش درآمد سرشاری رو به همراه خواهد داشت.

ما این وسط چی از دست میدیم؟ مهم ترین دارایی ما وقتمونه . تمرکزمون توی کار رو از دست میدیم و تبدیل می شیم به دزموند هیوم هایی که هر 108 دقیقه باید دکمه رو فشار بدیم. از هر طرف به قضیه نگاه کنیم ضرر محضه. ضرر اندر ضرر.

امروز داشتم به احسان می گفتم : پنیر مفت فقط توی تله است.


دریافت
عنوان: شهر آشوب
حجم: 5.54 مگابایت

12:49:32

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۴۹
  • کامران

قسمتی از کارتون باب اسفنجی این بود که باب می خواست آشغالاشو دور بریزه که یهو اختاپوس اومد سراغش و گفت چرا این ها رو دور میریزی؟ اینا هر کدوم یه خاطرس!اینا رو باس نگه داری و باب هم که به نظرش این حرف منطقی اومد شروع که به جمع کردن همه چیز! حتی زباله ها! خیلی زود اونقدر غرق در جمع آوری خاطره زباله ای شد که تمام زندگی شو زباله هایی که بوی خاطره می دادند پر کرد.

سقراط وسط بازار می گفت خدا رو شکر که زندگی ام خالی از چیزهایی است که به آن نیاز ندارم.

خیلی از ما زندگی مان را پر از همچین چیزهایی کردیم. چیزهایی که داریم ولی سال هاست سراغ آن نرفته ایم. اگر بخواهیم کامل تر به این قضیه نگاه کنیم نه تنها اشیای فیزیکی، خیلی از روابط ما هم شامل این قضیه می شود. رابطه هایی که بعضا نه تنها اضافه و زاید و به درد نخوره، آزار دهنده و سمی هم هست. یا چیزهای به درد نخور در فضای مجازی. چقدر کانال هایی که توی تلگرام هست یا پیج هایی توی اینستاگرام که هیچ چیزی به ما اضافه نمی کند و آن ها را پیگیری می کنیم و بعضا حتی پیگیری هم نمی کنیم. من فکر می کنم باید این زواید نیز حذف شوند.

به قول شاعر که می گوید :

زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

دریافت
عنوان: بی تو
حجم: 4.98 مگابایت

09:09:45

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۰۹
  • کامران

وقتی رسیدم خونه حیفم اومد توی هوای اردی بهشتی نرم رکاب زدن(دوچرخه سواری). ایرپادی که دو سه روزه خریده بودم رو زدم به گوشم و لباسمو عوض کردم و راه افتادم. حدود 6 کیلومتر بعد رسیدم به سه راهی طرقبه شاندیز. قبل انشعاب شاندیز چند تا درخت توت که توتای سفید و  درشتش چشمک می زد نظرمو جلب کرد و گفتم چند تا توت بخورم. پامو روی جدول گذاشتم و سرمو بلند کردم که توت بخورم که هدست سمت چپ گوشم با صدای زیادی خورد زمین. این تازه شروع ماجرا بود. حدود دو سه متر جلوتر دوچرخه رو زدم روی جک و برگشتم که دنبال هدست بگردم. هر چی بیشتر نگاه می کردم کمتر چیزی به چشمم میومد بجز توت های ریخته شده روی زمین . چندین بار بالا پایین رفتم ندیدم که ندیدم این ایرپادو. بعد گفتم شاید به لاستیک ماشین چسبیده و ماشینه با خودش برده . ولی دیدم توی نرم افزار گوشی هدست سمت چپ هم درصد شارژشو نشون میده و خیالم راحت شد که هست. بعدش هی دور می شدم تا جایی که گمشده از برد گوشی خارج می شد و دیگه درصد شارژ نشون نمی داد. چندین بار رفتمو برگشتم ولی نمی دیدم . هدست سمت راست رو از همون ارتفاع انداختم زمین که ببینم چی میشه ولی طفلک هم زمین میخورد سر جاش می موند.دیگه مغزم به جایی قد نمی داد. 50 دقیقه می شد که اونجا داشتم می گشتم. گفتم یه استراحتی بدم. دو سه تا هلو با خودم اورده بودم. نشستم و شروع کردم به خوردن. و چند دقیقه به ماشینایی که با سرعت می گذشتن نگاه کردم و  یه بار دیگه دور شدم تا اتصال بلوتوث قطع شد و و وقتی اتصال برقرار شد همونجا موندم . همونجایی که فکر نمی کردم رو رفتم سراغش، بالای جدول ،دقیقا همون جا بود . لای شمشادا.

همیشه وقتی یه دنبال یه چیزی می گردی و پیداش نمی کنی بهتره که بیخیالش بشی و یه نفسی تازه کنی. فاصله بگیری. این طوری راه جدیدی باز میشه معمولا و به نتیجه دلخواهت می رسی.

دریافت
عنوان: روسری
حجم: 8.47 مگابایت

23:33:10

  • ۱ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۳
  • کامران

دنیای سوفیهمیشه تصویری که از فلسفه داشتم یک سری استنتاجات و مباحث سخت و پیچیده ذهنی ریاضی وار بوده است و ازش گریزان بوده ام.تا این که پارسال کتاب دنیای سوفی رو خوندم. در این کتاب  آقای یوستین گردر تاریخ فلسفه را در قالبی داستانی برای نوجوانان نوشته است که برای عموم اهل کتاب اقبال خوبی را به همراه داشته است. کتاب روایت گر دختری به نام سوفی ( سوفی هم هم خانواده با سوفیست و فلسفه است و انتخاب این اسم و شخصیت های این کتاب هم بر همین مبنا و بسیار هوشمندانه است) است که نامه ها و فیلم هایی اول به صورت پستی و بعد به وسیله سگ نامه رسان از آلبرتو ناکس دریافت می کند که برای او پله پله تاریخ فلسفه را توضیح می دهد.  تقریبا هر فصل از کتاب به یکی از فلاسفه یا دوره تاریخی فلسفی مربوط است.

توی فلاسفه برای من سقراط خیلی جذاب بود و در فلاسفه جدید تر اندیشه های شوپنهاور و کتاب "جهان همچون اراده و تصور" و سایر کتاب های او و تاریخ زندگی سخت و پر فراز و نشیب او جذاب است. خوشحالم که لااقل در شش هفت سال آخر حرف های پر مغزش شنیده و خوانده شد و اقبال جهانی گرفت و او به چشم خود این اقبال رو دید.

برای من صراحت بیان و رک و پوست کنده حرف زدن شوپنهاور خیلی جذابیت دارد و  این که دقیقا می داند چی میخواهد بگوید و به شدت از پرگویی اجتناب می کند از نکات مهم و مثبت اوست. چیزی که در بیان و کلام و قلم بعضی فلاسفه می بینیم که خیلی کلام را پیچ و تاب می دهند و گاها خود نیز در این پیچ و تاب گم می شوند و رشته کلام از دستشان در می رود.

پادکست می به خوبی و با تمرکز و طمانینه به جا مشغول مزمزه کردن و نوشیدن کلمه به کلمه کتاب های شپونهاور به خصوص "جهان همچون اراده و تصور" است. این روزها مهمان حسام ایپکچی هستم.

این روزها این شعر رو مزمزه می کنم

فلسفه یعنی تو که بالاتری از درک عشق

سفسطه بازی سقراط و ارسطو را ببخش

دریافت
عنوان: ببخش
حجم: 10.6 مگابایت

09:33:48

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۳۳
  • کامران

امروز که به دو سه تا گل های توی گلدونم، که کنار تلوزیون و پشت پنجره چیدمشون یادم آمد از حرفی که به دخترم زده بودم در تعریف موجود زنده؛ موجود زنده حرکت می کند،غذا می خورد،تولید مثل می کند و از همه مهم تر "رشد" می کند.

حتی یادم افتاد کاکتوسی که توی اتاق کارم و روی میزم هم دارم گرچه به کندی، ولی "رشد" میکند.توی این شش ماهه که میز کارم پذیراشه، دو سه تا برگ داده و یه ساقه ولو نحیف هم برای نگه داشتن این دو سه برگ هم درآورده!
من فکر می کنم مهم ترین مشخصه موجود زنده "رشد" کردنش است و فکر می کنم که ابنا بشر که ما هم جز آن هستیم، محکوم به رشد کردن هستیم و این رشد کردن به عنوان یک موجود زنده لازمه حیاتمان است.
من فکر می کنم مرگ ما از زمانی نیست که روح،جسم ما را ترک می کند.دقیقا مرگ ما از زمانی آغاز می شود که "رشد" مان متوقف شده است.

دریافت
عنوان: مثل سحر
حجم: 5.28 مگابایت
11:11:38

  • ۱ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۱۱
  • کامران

چیزی که هست اینه که تا یه سنی دایره دوستای ادم رو به فزونی می زاره و بعدش به مرور این دایره کوچکتر و کوچکتر میشه و برای من در سن چهل سالگی تقریبا هیچ دوستی به معنای کلاسیک ندارم. یه روزی به این فکر می کردم که اگر فلان دوستم رو از دست بدم و قبل من بمیره واقعا کمرم میشکنه ولی الان که رابطه قطع شده می بینم که نه اونطوری هم نیست.

برای من که هیچ دوستی به معنی کلاسیک ندارم این روزها دوستانی نیستند که مثلا بخام باهاش بیرون برم و یا از وقایع روزمره بهش بگم.

در عوض ساعات روزانه امو با دوستانی نادیده و بسیار عزیزی می گذرونم . علی بندری ازون دوستای خوب نادیده امه. پادکست بی پلاس و چنل بی از علیه که با صدای خوبش منتشر می کنه و تیم بسیار خوب و ارزشمندی داره. دوست جدیدی که پیدا کردم حسام ایپکچی با پادکست خوب می و پادکست انسانک است.

پادکست های خوب رواق ، ناوکست، خرقه، چای با بنفشه هم روزهای زیبایی برای من خلق کرده اند و حس می کنم از من انسان بهتری ساخته اند.

فارغ از انسان ها دوست های خوبی دارم که بعضیاشون حتی صد ساله مردن . ادمای خوبی که دارم از خوندن اندیشه ها و کتاب هاشون حظ می کنم.

در دنیای بدون دوست خوب، دوستای خوبی دارم و خوشحالم.

دریافت
عنوان: اصفهان (معین)
حجم: 15.4 مگابایت

15:25:19

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۵
  • کامران

شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی می گوید :

«مبتذل‌ترین نوعِ غرور، غرورِ ملی است، زیرا کسی که به ملیتِ خود افتخار می‌کند در خود کیفیتِ با ارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل نمی‌شد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است. برعکس، کسی که امتیازاتِ فردیِ مهمی در شخصیتِ خود داشته باشد، کمبودها و خطاهای ملتِ خود را واضح‌تر از دیگران می‌بیند، زیرا مدام با این‌ها برخورد می‌کند. اما هر نادانِ فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد، به مثابهِ آخرین دست‌آویز، به ملتی متوسل می‌شود که خود جزئی از آن است. چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.»

من فکر می کنم این غرور در سطوح پایین تر هم مزخرف و  بی پایه و اساس است. غرور به شهر، لهجه و این قبیل غرور ها که خود در آن نقشی ندارم و به طریق اولی سرافکندگی به دلیل ویژگی ظاهری خاصی که در به وجود آمدن آن نقشی نداریم دلیلی ندارد.

دریافت
عنوان: ساز و آواز
حجم: 11.7 مگابایت

14:34:01

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۳۴
  • کامران

کلمات برای ما دریچه ای به ذهن و خیال ماست. با هر کلمه تصویری در ذهن ما شکل می گیرد که از آن تجربه داشته بوده ایم. تصویر سازی از چیزی که ندیده ایم مگر با توصیف کلمه غریب با کلمه ای آشنا ممکن و نزدیک به واقعیت می شود. مثلا من اسم یک غذای محلی را برایتان بگویم که شما تاکنون ندیده اید برایتان تداعی چیزی را نمی کند مگر این که من در ادامه بگویم شبیه آش رشته است با این تفاوت که مثلا نخود ندارد، این گونه ذهن شما تصویری از این غذا خواهد ساخت.

بعضی کلمات تعریف و تصویر واضحی دارند. مثلا قرمز. مثلا ساعت.ولی تصویر بعضی کلمات بسته به زندگی زیسته افراد متفاوت است. عشق.آزادی. زندگی .

در خصوص زندگی شما چه تعریفی دارید؟ آیا زیستن و زندگی به معنای نفس کشیدن و داشتن علایم حیاتی می دانید؟ آیا زیستن را زیسته اید؟

تعریف و تصویر بعضی کلمات بودن ما را می سازد. این تعریف می تواند از مسیر تجربیات شخصی مان باشد و یا از دریچه زندگی دیگرانی که نوشته اند یا به تصویر کشیده اند و یا گفته اند.

من فکر می کنم باز کردن این دریچه از تجربیات و تصاویر و تعریف های دیگران بسیار بسیار راهگشا و سیر و سفری لذتبخش و آموزنده را به همراه خواهد داشت.

دریافت
عنوان: جان جهان
حجم: 5.4 مگابایت

09:05:21

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۰۵
  • کامران

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
ــ داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها 
 سر برنگرفته‌اند!

دریافت
حجم: 6.36 مگابایت

08:53:45

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۳
  • کامران

چیزی که حس می کنم اینه که دارم در یک سیستم وبلاگی متروکه مطلب می نویسم. علی رغم امکانات قابل قبولی که بیان فراهم کرده است، و پخش نکردن تبلیغات در وبلاگ ها و تنظیمات خوبی که برای انتشار هر مطلب داره و مزایای فراوون دیگه اش، احساس می کنم متولیان این سیستم ، بیان را رها کرده و به حال خود گذاشته اند. چیزی که ادعای آن را دارد و از اول حتی بدون دعوتنامه امکان استفاده از این سیستم وجو نداشت ، حالا با یک سیستم بی در و پیکر و بدون مدیریت مواجه هستیم. وقتی لیست وبلاگ های به روز شده بیان را نگاه می کنیم با انبوه وبلاگ های تبلیغاتی و غیر مولف و بی کیفیت و اسپم مواجه هستیم.این وبلاگ الان سر لیست وبلاگ های بیان است.

وبلاگ

لیست وبلاگ های برتر بیان مربوط به سال 96 است.(6 سال از سال 96 گذشته است)

در سیستم تماس با بیان هم خبری نیست و هیچ پاسخگویی وجود ندارد و شماره تلفن سیستم بیان هم قطع است!

حتی سرویس های مزخرفی مانند بلاگفا و بلاگ اسکای هم اینطوری به حال خودشون رها نشدن.

دریافت
عنوان: نگو بدرود
حجم: 8.02 مگابایت

23:21:10

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۱
  • کامران

امروز این شعر رو زیاد زمزمه می کردم گفتم شما هم بشنوید و اگه خوشتون اومد با من زمزمه کنید!

دریافت
عنوان: یاران (داریوش)
حجم: 9.29 مگابایت

11:45:48


  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۴۵
  • کامران

امروز در انتظار گودو اثر ساموئل بکتدر انتظار گودو رو امروز شروع کردم. حکایت دو انسان فقیر و فلاکت زده که به دعوت گودو زیر درختی خشک سر راه به انتظار او نشسته اند.روز اول بعد از کلی انتظار کودکی به ایشان اطلاع می دهد گودو امروز نمی آید ولی فردا حتما خواهد آمد. آن دو فردا دوباره زیر درخت به انتظار می نشینند و پس از زمان طولانی انتظار همان کودک با این پیام که گودو امروز نمی آید ولی فردا حتما خواهد آمد دوباره به سراغشان می آید ولی ولادیمیر و استراگون تصیمیم خود را می گیرند.(برید کتاب رو بخونید!)

ماجرا به هر حال ماجرای آشنایی برای ما است و هر سخنی در این مورد اضافه و به گزاف است.

دریافت
عنوان: لب خندان تو
حجم: 13.1 مگابایت

08:51:12

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۱
  • کامران